اول فارس | avalfars >به نقل از تاریخ ایرانی: محمدرضا پهلوی از سال ۱۹۴۱ تاکنون بر ایران حکومت میکند و در این مدت غالبا دنیا را نکوهش میکرد. او از بابت فروش نفت خام میلیاردها دلار درآمد داشت و امپراتوریاش را به بزرگترین قدرت نظامی خاورمیانه بدل کرد. اما در همان حال خیزش مسلمانان و نیروهای دموکرات علیه او آغاز شد و بدین ترتیب رؤیاهای محمدرضاشاه برای تبدیل شدن به یک قدرت بزرگ در خیابانهای شهرهای ایران به پایان کار خود رسید. این مرد، در کنار بوکاسای آفریقایی و هیروهیتوی ژاپنی، آخرین قیصر کره زمین به شمار میآید و او نیز به پایان احتمالی سلسلهاش فکر کرده است.
«چنانچه روزی تاجوتخت را از دست بدهم به دو شغل فکر نخواهم کرد یعنی نویسندگی و معلمی و یا استادی دانشگاه. اما از آینده نگرانی ندارم زیرا میدانم که میتوانم از راه پرورش اسب زندگیام را اداره کنم»، و این جملهای بود که محمدرضاشاه پهلوی، حاکم مطلق ایران، چهار سال پیش در یک مصاحبه گفت.
اما آنچه که در آن زمان یک جوک تلقی میشد، در هفتههای اخیر به واقعیتی تلخ بدل شده است. در این روزها صدها هزار ایرانی بپاخاسته به خیابانهای شهرهای ایران ریخته و شعار پخش شده از بلندگوها را فریاد میزنند: «مرگ بر شاه!»
شعلههای آن خیزشی که در ماه ژانویه و در جریان اعتراضات مسلمانان متدین علیه سیاستهای غیرمردمی شاه زبانه کشید، با واکنش تند حاکمیت بیگانه با منتقدان روبرو شد و وضعیت را به آتشی سراسری و شبیه به جنگ داخلی بدل کرده است.
محمدرضاشاه ۵۸ ساله که از درک و فهم دلایل واقعی و بسیار پیچیده اعتراضها و خشم فزاینده رعایای خود عاجز است، هلیکوپترهای جنگی و تانکها را برای سرکوب توده مردم اعزام کرد، همان مردمی که از ۳۷ سال پیش بر آنها حکومت میکند و از نظر مدت حکومت پس از پادشاهان ژاپن و لیختناشتاین مقام سوم را دارد. پنجشنبه دو هفته پیش بود که برای نخستین بار یک اعتصاب عمومی که به دعوت رهبران مذهبی آغاز شده بود، کشور را فلج کرد. و روز جمعه دو هفته پیش که نیم میلیون نفر در تهران بزرگترین تظاهرات مردمی ۲۰ ساله اخیر را برگزار کردند، با رگبار گلولههای سربازان شاه روبرو شدند و نیروهای نظامی با بیرحمی شمار زیادی از مردم را به خاک و خون کشیدند. این کشتار به قیمت جان بیش از ۲۵۰ نفر که شمار زیادی زن و کودک نیز در میان آنان دیده میشود صورت گرفت. البته دولت شمار کشتهشدگان را تنها ۹۷ نفر اعلام کرده است.
از آن زمان در ایران بزرگ نیز مانند جمهوری موزی نیکاراگوئه حکومت نظامی برقرار است: بر این اساس در ۱۲ شهر بزرگ کشور حالت فوقالعاده اعلام شده و هرگونه تجمعی ممنوع است و قانون منع آمد و شد شبانه اجرا میشود و دادگاههای ویژه این اختیار را دارند که علیه منتقدان سیستم حکم اعدام صادر کنند. رهبران اپوزیسیون ایران در خارج از کشور از بیش از ۵ هزار کشته از زمان برقراری حکومت نظامی میگویند.
در داخل ایران صحبت در مورد این مسائل به مراتب خطرناکتر از گذشته شده است. سانسور مطبوعات تشدید شده و موجی از بازداشتها در سراسر کشور به راه افتاده است. تقریبا تمامی منتقدان نامدار رژیم و سخنگویان اپوزیسیون غیرقانونی در زندان بسر میبرند. نیروهای مسالمتجوی مخالف از جمله مهدی بازرگان و رحمتالله مقدم [مراغهای] که هر دو از افراد ضد کمونیست محسوب میشوند و همینطور [شیخ یحیی] نصیری نوری روحانی شیعه از یک سال پیش به زندان افتادهاند.
بازداشت این روحانی اولین اقدام از این دست توسط رژیم شاه یعنی دستگیری یک رهبر مذهبی از زمان ناآرامیهای ژانویه محسوب میشود. شاه سه هفته پیش فرمان انحلال برخی بانکها و همینطور انحلال وزارتخانه امور زنان را با هدف جلب رضایت اپوزیسیون مسلمان صادر کرد اما با آن کشتار و موج بازداشتها آخرین پلها را نیز پشت سر خود خراب کرد.
سرنگونی شاه، صرفنظر از زمان و میزان احتمال آن، رویدادی نفسگیر خواهد بود. این مستبد شرقی با آن نیمرخ عقابی تا همین تقریبا یک سال پیش ادعا میکرد که ایران را به «دروازههای تمدن بزرگ» رهنمون خواهد کرد و این کشور در زمره قدرتهای جهانی درخواهد آمد. شاه بدون توجه به واقعیتها ادعا میکرد که «الگویی برای دولت مدرن» دارد و البته در همان حال مانند همیشه شرق و غرب را متهم میکرد که با یک «سیستم کهنه شده حکومت میکنند».
اکنون شاه در قصر تابستانی خود در کوهپایههای البرز که با تجهیزات الکترونیک و محافظان شخصی به شدت مراقبت میشود، نشسته و از واقعیت انفجاری کشورش به دور است.
شایعاتی در محافل دیپلماتیک پایتختهای غربی ردوبدل میشود که بر اساس آن شاه نه تنها از نظر سیاسی بلکه از نظر جسمانی نیز در وضعیت بسیار بدی قرار داشته و هفته پیش در پاریس صحبت از سرطان وی بود. در عکسهایی که اخیرا از محمدرضا منتشر شده نیز میتوان دید که به شدت لاغر شده است. از قرار معلوم شاه ایران بیش از هر چیز از بیتصمیمی رنج میبرد و نمیتواند میان اعمال خشونت و واکنش مسالمتآمیز در قبال معترضان یکی را انتخاب کند.
برای آن مرد مغرورِ تا همین چندی پیش قدرتمند، تحمل این که در این روزها مانند سالهای دهه ۱۹۶۰ در بسیاری از شهرهای کشورهای غربی نیز علیه وی تظاهراتهایی برگزار میشود سخت است و احساس حقارت میکند. این تظاهرات در شهرهایی چون پاریس، کلن و حتی در مریلند – نست ترمونت در نزدیکی کمپ دیوید یعنی محلی که مذاکرات حساس صلح خاورمیانه جریان دارد نیز برگزار شده است.
شاه یعنی همان مردی که پیش از این هیچ تصمیمی از سوی مجلس را بدون آن که قبلا مورد موافقت وی قرار گرفته باشد برنمیتابید، همان حاکمی که چند سال پیش مقداری زمین بین ۲۵۰ رعیت توزیع کرده بود، سه هفته پیش در سالن تقریبا زیرزمینی دفتر کار خودش میزبان نخستوزیری بود که برای تشکیل دولت بحران در نظر گرفته است. این مرد شریفامامی نام دارد که چهرهای تقریبا ناشناخته برای عموم مردم است و ظاهرا هیچ سنخیتی با وضعیت امروز کشور ندارد.
از قرار معلوم در حال حاضر شاه آلترناتیو دیگری را سراغ ندارد که بتواند سلطنت وی را از آتش خشم ملت حفظ کند. اما آنچه که مخالفان شاه میخواهند در این شعارها فرمولبندی شده است: «حزب فقط حزبالله» و «ایران کشور ماست، پهلوی دشمن ماست!» بدین ترتیب این که چه آیندهای در انتظار ایران است مانند سرنوشت شخص شاه از جمله ابهامات به شمار میرود.
حتی آن مذاکرهکنندگان در کمپ دیوید نیز برای روحیه دادن به شاه، جلسه خود را برای مدتی قطع کردند. واشنگتن نیز هفته پیش بر ادامه حمایت خود از شاه تاکید کرد و پرزیدنت کارتر درست در زمانی که بحرانی خطرناک در ایران جریان دارد اعلام کرد که آمریکا همچنان به ارسال تجهیزات جنگی که میلیاردها مارک قیمت دارد، ادامه خواهد داد.
در حال حاضر اما شاه بیچاره بیش از هر چیز به اعتماد ملت، توانایی برای درک واقعیت، راهکاری روشن برای غلبه بر این بحران، نخستوزیری برجسته و لایق نیاز دارد و البته بعد از آن به تداوم ارسال سلاحهای ترجیحا ساخت ایالات متحده آمریکا. قیمتی که شاه برای این اسباببازیهای جنگی خود میپردازد البته سر به فلک میکشد. شاه بین سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۷ فقط از ایالات متحده ۱۸ میلیون دلار سلاح و تجهیزات نظامی خریداری کرده است. در واقع او یک سوم دلارهای نفتی را قربانی خرید اسلحه آمریکایی کرد و از سوی دیگر میتوان گفت که نیمی از مجموع صادرات نظامی آمریکا تنها به یک کشور آن هم به کشور شاهنشاهی ایران ارسال شده است.
بدین ترتیب هر تغییری در رهبری سیاسی ایران به مثابه فاجعهای در عرصه سیاست خارجی برای آمریکاست. واشنگتن از زمان فروپاشی متحدش پاکستان در سال ۱۹۷۱، تأمین امنیت شرق کانال سوئز را به ویژه بر عهده دو پادشاهی محافظهکار عربستان سعودی و ایران قرار داده است و این باور کور را دارد که رژیم شاه همانگونه که شخص قیصر همواره تکرار میکند، رژیمی پایدار و ماندنی است. به همین خاطر تصور این که زرادخانه عظیم به همراه ذخایر نفت ایران که تقریبا ۱۰ درصد ذخایر نفتی جهان را شامل میشود، به دست غیر بیافتد، برای واشنگتن تصوری مرگبار است.
برای اسرائیل و آفریقای جنوبی نیز که از سوی اکثر کشورهای نفتی تحریم شدهاند، سقوط شاه میتواند به معنای قطع کامل واردات نفت باشد. سرنگونی رژیم ایران برای اروپا (و آلمان غربی که سومین واردکننده نفت ایران به حساب میآید) پیامدهای زیادی دارد اما این پیامدها به آن سنگینی که قیصر وحشتزده ایران هنوز ادعا میکند نیست.
البته در همین حال برخی از نویسندگان و روزنامهنگاران غربی طرفدار شاه مانند آن ژورنالیست آلمانی یعنی خانم «لیزولته میلاوئر» طی یادداشتی ضمن اظهار تاسف عمیق برای اعلیحضرت محبوبش در مورد سقوط احتمالی سیاسی وی و پیامد آن مینویسد: «اگر این بخش از جهان سقوط کند، اروپا هم سقوط خواهد کرد.»
شخص محمدرضا پهلوی نیز واقعا بر این باور است که میتواند نجاتدهنده مغربزمین باشد و خود را کوهی در برابر بیخردی و بربریت میبیند، حکمرانی که برنامههای توسعهاش میتواند بر همه آن تعارضهای سیاسی و اجتماعی فائق آید. البته او هرگز نمیگوید که چگونه این امر اتفاق میافتد؟
آیا یک حاکم مدرن حاضر است که رعایای تشنه آزادی خود را تنها به خاطر یک درشتگویی روانه شکنجهگاه و مرگ کند؟ و یا این کار تنها از حاکمان قرون وسطایی برمیآید؟ آیا شاه میتواند نقش منجی و انسانی را ایفا کند که همانگونه که در کتاب خود به نام «مأموریتی برای وطنم» ادعا میکند «از سوی خداوند برگزیده شده است»؟ و یا او تنها عارفی است که بر تختطاووس تکیه زده است؟
هیچ یک از این تصاویر بیشمار و متضاد غلط نیست و البته هیچ یک از آنها تنها مصداق او نیست. همه آن تضادهایی که طی قرنها در نوشتههای تاریخنگاران در مورد دربارهای مختلف ایران آمده است به نوعی در حکومت فعلی ایران دیده میشود.
هیچ کامپیوتری سراغ نداریم که از واقعیات و اطلاعات حکومت شاه تا به امروز پر شده باشد و در نهایت بتواند شانسی برای بقای این سلطنت در ایران قائل شود. اما محمدرضا پهلوی طی این سالها بر سر قدرت ماند نه به این دلیل که به هر حال قدرتمندترین مرد کشور بود بلکه به این خاطر که مخالفانش آلترناتیوی برای او سراغ نداشتند و البته به این خاطر که ایالات متحده آمریکا از بقای حکومت او حمایت میکرد. این تجربه میتواند آن جبرگرایی عجیبی را توضیح دهد که حاکم مستبد ایران با تکیه بر آن باور دارد که میتواند هر طوفانی را در پشت این دیوارها حبس کند.
الگوی بزرگ محمدرضاشاه همان پادشاه افسانهای ایران یعنی کوروش کبیر (۵۵۹ تا ۵۲۹ قبل از میلاد) است. هنگامی که در پاییز سال ۱۹۷۱ روسای دولتها و نمایندگان ۶۹ کشور جهان به دعوت شاه و برای برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله پادشاهی در ایران، در بیابانی که آرامگاه کوروش در آن قرار دارد حاضر شدند این جمله را از شاه ایران خطاب به پادشاه مرده شنیدند: «کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم و بیدار خواهیم ماند.» از قرار معلوم شاه با این جمله میخواست نشان دهد که این زنجیره از کوروش آغاز و مستقیما به او رسیده و البته در این میان برای چند صباحی توسط اشغالگرانی چون مغولها، ترکها، افغانها و اعراب قطع شده بود.
محمدرضا پهلوی قطعا دلش میخواست که یک کوروش البته در نسخه مدرنتر آن باشد. پس از جشنهای ۲۵۰۰ ساله و هنگامی که روزنامهنگاران در کاخ شاه در شیراز از وی به صراحت در مورد مشروعیت دموکراتیک روسای کشورها پرسیدند، به یکباره شاه خشمگین شد و ضمن ترک سالن با بیادبی خطاب به خبرنگاران گفت: «نشانتان خواهم داد.»
در مقابل دیدگان مطبوعات و رسانههای جهان بود که شمار زیادی از رهگذران که متوجه حضور غیرمنتظره و ناگهانی قیصر شده بودند به سمت وی هجوم آورده و دستهای او و حتی زمینی که چکمههای او را لمس کرده است میبوسیدند و این البته نمایشی نفرتانگیز برای ستایش از آن اعلیحضرت مشرقزمین است. تازه چند سال پس از آن بود که یک افسر فراری پلیس مخفی یا همان ساواک اعتراف کرد که این نمایشها به خوبی صحنهسازی شده بود. به گفته وی چند هفته پیش از برگزاری جشنها همه منتقدان رژیم از شهر بیرون رانده شده و شماری زیادی از طرفداران شاه برای هورا کشیدن به دقت انتخاب شده بودند.
این در حالی است که محمدرضاشاه همواره عاشق اطاعت و فرمانبرداری، از یک خانواده و تبار سلطنتی برخوردار نبوده بلکه بزرگترین پسر خرچرانی است که به ناگاه و به ناحق بر تخت قیصر تکیه زده بود، مردی که زندگی پرماجرایش میتواند سوژه یک سریال تلویزیونی باشد. سایه آن به اصطلاح ابرپدر با قد ۱.۹۸، که مردی جسور و آتشین مزاج و بیادب و وحشی بود، در تصویر تضادآمیز امروز قیصر ایران عنصری مهم و شاید مهمترین عنصر آن محسوب میشود.
آن مردی که در جوانی رضاخان نامیده میشد در یک روستای کوهستانی واقع بر کرانههای دریای خزر متولد شده بود، در ۱۴ سالگی به عنوان داوطلب به یکی از هنگهای افسران تزاری موسوم به قزاقها پیوست زیرا میخواست به عنوان سرباز هر روزه چیزی برای خوردن داشته باشد.
این پسر بعدها لقب افتخاری «رضا ماکسیم» گرفت زیرا توانسته بود که طی یک درگیری سنگین در کوههای زاگرس به وسیله دو قبضه مسلسل خودکار تایپ ماکسیم، دشمن را فراری دهد.
ایران آن روز تحت حاکمیت سلسله قاجار در سالهای نزدیک به جنگ جهانی اول وضعیت فلاکتباری داشت. اعضای خانواده سلطنتی که اکثر اوقات خود را در سالنهای مد اروپا میگذراندند، برای تأمین مالی زندگی پرهزینه خود همواره از کشورهای خارجی وام میگرفتند و کشور را بیش از پیش تحت اختیار آنان قرار میدادند.
روز ۲۹ اکتبر ۱۹۱۹ همسر رضاخان که زنی پرجنبوجوش بود یک دوقلو به دنیا آورد. ۲۰ دقیقه پس از به دنیا آمدن دختری که اشرف نام گرفت، اولین پسر این خانواده آن هم پس از انتظاری طولانی زاده شد و پدر و مادرش او را [محمد]رضا نامیدند.
این پسر که با وجود بیماری و ضعف امیدی برای زنده ماندنش نمیرفت در کمال تعجب زنده ماند و توانست ترقی پدرش از سرهنگی به ژنرالی و وزارت دفاع و در نهایت نخستوزیری را شاهد باشد.
این قزاق کهنهکار همواره با نظر تحسین به ایدههای آن اصلاحطلب جوان ترک یعنی مصطفی کمال آتاتورک مینگریست و قصد داشت که طبق الگوی وی حکومت و ارتش ایران را شکل دهد. رضاخان بر این باور بود: «یک جمهوری سالم به مراتب باارزشتر از یک نظام سلطنتی ناکارآمد و فاسد است.» اما این قبیل طرحهای او با مقاومت جدی آیتاللههای متعصب روبرو شد، یعنی همان رهبران مذهبی که همواره در ایران شیعه از قدرتی بیبدیل برخوردار بوده و امروز علیه پسر وی سر به شورش برداشتهاند.
بدین ترتیب بود که رضاخان با یگانهای انقلابی خود نه تنها برای سرنگون کردن آخرین پادشاه آن سلسله کهنه از تخت شاهی بلکه برای تصاحب تاجوتخت و رسیدن به پادشاهی وارد عمل شد. شاه جدید خارجیها را از کشور اخراج و نیروهای جدیدی را وارد کشور کرد و وزرا را به صلاحدید خود عزل و اموال آنها را مصادره کرده و گاه با غذاهای سمی به زندگی آنان پایان داد.
مردی که تا چندی پیش از آن خود را یک جمهوریخواه پرشور نشان میداد، به «ویپرت فون بلوخر» فرستاده دولت آلمان میگفت: «در روزگار فعلی تنها امکان موجود همان دولت اقتدارگرا است. در غیر این صورت مردم در کمونیسم غرق میشوند.» این جملهای است که نیم قرن بعد بارها از طرف پسرش تکرار شد. به فرمان پدر تاجدار، ولیعهد در سال ۱۹۳۱ به سوئیس اعزام و به مدرسه شبانهروزی «روزه» واقع در منطقهای میان ژنو و لوزان رفت. در این مدرسه غالبا پسران میلیونرهای آمریکایی و اشرافزادههای آلمانی و بارونزادههای بلژیکی درس میخواندند. محمدرضا دانشآموز متوسطی بود که پنج سال پس از آن به تهران بازگشت.
ارمغان پسر رضاخان از غرب تقریبا همان چیزی است که او امروز در مورد مغربزمین در سر میپروراند و آن را تحسین میکند یعنی عشق به فنآوریهای کاربردی به ویژه هواپیما و اتومبیل و علاقه شدید به حشر و نشر با جنس مخالف. ایدههای اجتماعی، سیاسی و فلسفی غرب هیچ جایی در دایره علایق ولیعهد جوان نداشت و امروز نیز شاه پا به سن گذاشته رغبتی به این مسائل ندارد و به نسخههای داخلی این ایدهها بیشتر توجه نشان میدهد.
رضاشاه که طی سالهای سلطنت به بیماری معده دچار شده بود بزرگترین فرزندش را با خود به سفرهای داخلی و به استانهای دورافتاده میبرد. این اولین و آخرین باری بود که آن مرد جوان که خود بعدها به تخت مینشست از نزدیک با کشورش آشنا شد. رضا ماکسیم در مورد روابط شاه آینده با پارلمان و دولت نصیحت جالبی به ولیعهد خود میکرد: «هرگز فراموش نکن! باید دقیقا طوری رفتار کنی که همه خیال کنند همه چیز را تحت کنترل خود داری.»
اولین ازدواج محمدرضا در مارس ۱۹۳۹ نیز تنها و تنها ایده و خواست رضاشاه بود. بدین ترتیب ولیعهد ۱۹ ساله برای مصلحت کشور با پرنسس فوزیه ۱۷ ساله که دختر ملک فواد پادشاه مصر و خواهر فاروق بود ازدواج کرد. ولیعهد که عروسش را تنها از روی عکس میشناخت البته تابع امر پدر بود اما هنگامی که آن پرنسس مصری برخلاف آرزوها و امیدهای رضاشاه به جای آن که یک پسر به دنیا بیاورد یک دختر به دنیا آورد، فریاد قزاق پیر بلند شد. از آن به بعد بود که خانواده پهلوی به جای پرداختن به مشکلات واقعی کشور نگران جانشین مذکر برای پادشاه آینده بودند.
البته رضاشاه سالخورده فرصت زیادی برای نگرانی در مورد میراث نامعلومش نداشت. در خلال جنگ دوم جهانی رضاشاه به آلمان نزدیکتر شد و شمار زیادی مشاور آلمانی را به خدمت گرفت. در آگوست ۱۹۴۱ بود که یگانهای اشغالگر روسی و بریتانیایی به بهانه بیرون راندن جاسوسهای آلمانی خاک ایران را به اشغال خود درآوردند و در آغاز کار قصد داشتند که طومار سلطنت در ایران را برچینند. اما رضا ماکسیم در این مرحله آخرین اقدام جسورانه خود را برای حفظ سلطنت انجام داد. یک روز پیش از انقضای مهلت تعیین شده از سوی انگلیسیها و روسها، پارلمان ایران تشکیل جلسه داد و پادشاه پیر از همه آنها تشکر کرد. اما چند ساعت بعد و پیش از آن که حتی یک نفر از نمایندگان ساختمان مجلس را ترک کند، محمدرضا به عنوان جانشین پدر تعیین و در مقام شاه جدید سوگند یاد کرد.
در برابر دیدگان ماموران مخفی روس و انگلیس بود که وفاداران به شاه سالخورده، ولیعهد جوان را مخفیانه و در حالی که عینک آفتابی زده بود و کلاه بسکت بر سر داشت کف یک اتومبیل کهنه خوابانده و او را از کاخ به مجلس آوردند. متفقین خواه و ناخواه چارهای جز آن نداشتند که شاه جدید را تحمل کنند. شاه جدید خاندان پهلوی جوان ۲۲ سالهای بود که زبان فرانسه را به خوبی صحبت میکرد اما کمترین دانشی در مورد اداره کشور نداشت. به همین خاطر بعید به نظر میرسید که تا مدتها تغییری در وضعیت کشور حاصل شود. حتی در بهترین حالت نیز تصور نمیشد که او بتواند خواستها و آرزوهای پدرش را برآورده و ردای او را بر تن کند.
قدرتهای اشغالگر تهدید کردند که ایران را به دو منطقه نفوذ تقسیم میکنند اما در همین حال برای نخستین بار کمکی از آمریکا رسید: روزولت رئیسجمهور ایالات متحده که به هیچ عنوان نمیتوانست قبول کند این غنیمت ایرانی تنها نصیب روسها و انگلیسیها شود، اولین مشاوران آمریکایی را در خلال جنگ راهی تهران کرد. با این حال نه روزولت و نه چرچیل در خلال کنفرانس تهران در سال ۱۹۴۳ ضرورتی برای ملاقات با میزبان یعنی شاه ندیدند و برخلاف همه پروتکلهای تشریفاتی او را در ساختمان سفارت در انتظار گذاشتند. تنها این استالین بود که به عنوان یک گرجی با احساسات رقیق و زودرنجیهای شرقی آشنایی داشت و به همین خاطر شخصا به کاخ شاه رفت و او را غرق در هدیه کرد.
برای غرور جریحهدار شده محمدرضای جوان کنار گذاشتن دوست غیرقابل دسترسش در آمریکا به نفع مردی به نام استالین که کاملا در دسترس قرار داشت البته وسوسه بزرگی بود. اما آن سوءظن غریزی نسبت به خطر شمالیها که از پدر به ارث برده بود مانع از آن میشد که به گفتهها و اشارات استالین اهمیتی بدهد. برخی از ویژگیهای شخصی شاه از جمله تکبر گاه غیرقابل تحمل وی و همینطور شور و شوق عجیب برای جمعآوری سلاحهای گوناگون در واقع ریشه در تجارب همین دوران دارد.
پس از پایان جنگ جهانی دوم اما اتحاد جماهیر شوروی رفتاری تهدیدآمیز به خود گرفت. این کشور از تخلیه بخش شمالی ایران در تاریخ مقرر و توافق شده خودداری و از شورش قبایل مرزی منطقه پشتیبانی کرد. افزون بر آن حزب توده که زمانی به عنوان حزبی سوسیالیستی تاسیس شده بود، به صورت کامل در نقش یک ستون پنجم خطرناک ظاهر شد و در خدمت اوامر شوروی درآمد. هنگامی که کرملین قصد داشت با حمایت از «جمهوری خودمختار آذربایجان» دولت ایران را به واگذاری نفت شمال به مسکو وادار کند، محمدرضاشاه خواهر دوقلویش اشرف را نزد استالین فرستاد و به شورای امنیت سازمان ملل متحد شکایت کرد.
آن ماموریت محرمانه البته چندان سودمند نبود. اما تازه آن زمان که ترومن رئیسجمهور آمریکا، رهبران شوروی را با اشاره به پیامدهای جدی اقدامات خود تهدید کرد، شورویها نیز کوتاه آمدند و بدین ترتیب آمریکا برای دومین بار تختطاووس را نجات داد.
در آینده نیز وضعیت به همین صورت باقی ماند. ایران یعنی کشوری واقع در حوزه تنشآلود میان شرق و غرب، به عنوان سرپلی میان آفریقا و خاورمیانه و آسیا و به عنوان کشوری واقع در حوزه خلیج فارس و دریای عمان، در خلال جنگ سرد نیز تاوان گزافی را به خاطر این وفاداری به غرب پرداخت.
سیل ناگهانی دلار نه تنها کشور بلکه شاه جوان را نیز به فساد کشاند. او به جمعآوری خودروهای لوکس مشغول شد و پرداختن به تفریحات گرانقیمت خیلی زود علاقهاش به پادشاهی را زایل کرد. زندگی شاه حتی آن زمان که در فوریه سال ۱۹۴۹ از نزدیک هدف گلولههای یک آنارشیست (در لباس یک خبرنگار عکاس) قرار گرفت نیز تغییری نکرد. از ناحیه صورت مجروح شد اما در همه آن لحظات با خونسردی رفتار کرد و توانست با یک پرش در برابر گلولههای بعدی جاخالی بدهد.
ضارب برخلاف دستورهای موکد شاه از پای درآمد و هیچ کس نفهمید که انگیزه وی از این اقدام چه بود. در آن زمان شخص شاه البته بر این باور بود که «کمونیستها و هرجومرجطلبان» تاجوتخت او را مورد تهدید قرار میدهند.
پیش از آن که اولین سیل اعتراضی علیه محمدرضاشاه آغاز شود، در فوریه ۱۹۵۱برای دومین بار ازدواج کرد. این بار عروس یک ایرانی آلمانی به نام ثریا اسفندیاری بود. بعدها یعنی از زمانی که شاه برای جشن عروسیاش با ثریا یک اونیفرم مخصوص طراحی و سفارش داد، خانواده سلطنتی به طور کامل زیر ذرهبین مطبوعات بینالمللی رفتند. دربار تهران که تا پیش از آن به مصاحبههای سیاسی روی خوش نشان نمیداد، برای اولین بار از این توجه جهانی لذت میبرد.
در همین زمان سیاستمداری به نام محمد مصدق که زمانی از مخالفان مشهور رضاشاه بود بار دیگر به عرصه بازگشت. مصدق مردی کاریزماتیک بود که باهوشترین فرد در عرصه سیاست داخلی ایران به شمار میرفت. مخالفان داخلی، روحانیت ناامید شده از «شاه آمریکایی»، ناسیونالیستها، دانشجویان و بالاخره حزب توده پیرامون مصدقی گرد آمدند که در یک مورد با همه آنان توافق داشت: «نفت متعلق به ماست.» در همان حال تظاهرکنندگان در خیابانهای تهران فریاد میزدند: «انگلیسیها را به دریا بریزید.»
برای شاه چارهای باقی نماند به غیر از آن که «وکیل ملت» (عنوانی که مصدق به خودش داده بود) را به نخستوزیری منصوب کند. اما مصدق در همان نخستین روزهای نخستوزیریاش قانون ملی شدن نفت را به مجلس برد. در همان حال مطبوعات لندن خواهان عملیات نیروهای دریایی علیه ایران شدند. تقابل میان نخستوزیر ۷۴ ساله و شرکت قدرتمند «نفت ایران و انگلیس» به یک جنبش ملی بدل شد. در همان حال نخستوزیر بدون کمترین ملاحظهای اسامی نمایندگانی را که از شرکت نفت رشوه گرفته بودند منتشر کرد.
پس از آن که نیروهای ارتش به سوی تظاهرکنندگان طرفدار مصدق آتش گشودند، نخستوزیر نیز ملکه مادر و خواهران تنی چند از شاهپورها را به تبعید فرستاد و قصد داشت که زوج سلطنتی را نیز از کشور بیرون کند که این بار نیز برادر بزرگتر یعنی ایالات متحده آمریکا برای سومین بار به داد شاه رسید.
یکی از ماموران ویژه سازمان سیا از واشنگتن به تهران رفت تا افسران وفادار به شاه که تحت فرماندهی ژنرال زاهدی قرار داشتند را برای کودتا علیه نخستوزیر آماده کند، زیرا پرزیدنت آیزنهاور در آن زمان بر این عقیده بود که مصدق روزبهروز با خطر بیشتری مواجه است و چنانچه تسلطش بر حزب توده را از دست دهد، ایران به دامان مسکو درمیغلطد.
کودتاچیان طرفدار شاه هوادار چندانی نداشتند. ژرار دوویله نویسنده فرانسوی کتاب «شاه» از حداکثر ۵۰ افسر و کمتر از ۸۰۰ سرباز میگوید. اما مصدق موفق به کشف این توطئه شد و پس از آن بود که شاه و ثریا از بیم جان خود با یک هواپیمای دوموتوره «بیچکرافت» به سوی بغداد گریختند.
محمدرضا پهلوی در واقع تسلیم شده بود و قصد داشت که به عنوان یک مزرعهدار به آمریکا برود. اما زوج سلطنتی تازه در هتل اکسلسیور رم بودند که فهمیدند کودتا علیه مصدق موفقیتآمیز بوده است. این کودتا با بودجهای ۳۹۰ هزار دلاری و با کمک روحانیونی که در به اصطلاح جنگ علیه تهدید سرخ جانب قیصر را گرفته بودند انجام شد.
هنگامی که شاه در روز ۲۲ آگوست ۱۹۵۳ یعنی چهار روز پس از آن فرار عجولانه در فرودگاه تهران از هواپیما پیاده شد، همه چیز به مسیر جدیدی افتاد. او در بدو ورود خود با شرمندگی اعلام کرد: «خودم میدانم که در این مبارزه نقش بزرگی ایفا نکردهام…»
از این زمان بود که شاه به صورت کاملا انحصاری و فردی سکان سیاست در ایران را به دست گرفت. طعم تلخ این وضعیت را امینی نخستوزیر پیش از دیگران چشید. «انقلاب سفید» که البته در حال حاضر از آن به عنوان طرح شکستخورده قرن برای توسعه یاد میشود و قرار بود که ایران را به کشوری صنعتی بدل کند، در واقع حاصل اندیشههای امینی بود اما شاه همه افتخار آن را به نفع خود مصادره کرد و البته مورد تحسین جهانیان هم قرار گرفت.
از نظر شاه تقسیم اراضی مالکان بزرگ بین رعایای فقیر یک «انقلاب اجتماعی با هدف نجات کشور و یافتن جایگاهی در میان ملل پیشرفته و جوامع مدرن» است. این جملات در واقع برخلاف ظاهر آن حاصل ناشکیبایی شاه و شتاب بیحاصل او بود؛ زیرا روند انقلاب سفید کاملا با این تصورات در تضاد بود. چون اگرچه دهقانان خُرد زمیندار شدند اما زمینهای خشک و تشنه به کاری نیامد و آنها حتی پولی برای خرید آب لازم برای کشاورزی هم نداشتند.
وضعیت طبقه متوسط نیز چندان بهتر نبود. کاسبان جزء و صنایع کوچک از آن وامهای دولتی وعده داده شده برخوردار نشدند که هیچ، در سال ۱۹۷۴ وزیر اقتصاد اعلام کرد که آن برنامه بلندپروازانه صنعتیسازی خزانه کشور را خالی کرده است. بدین ترتیب نه تنها اعطای وام متوقف شد بلکه سود بانکها افزایش یافت و هزاران نفر به فلاکت افتادند. شخص قیصر به کارگران وعده مشارکت در سود کارخانهها را داد اما کارخانهها سودی نداشتند و هر کس در این مورد سؤال میکرد در معرض اخراج قرار میگرفت.
در نتیجه امروز شمار اندکی از مردم ایران از رفاه برخوردارند و سایر افراد ملت در زندگی خود تغییر محسوسی سراغ ندارند و این در حالی است که پس از جنگ خاورمیانه در سال ۱۹۷۳ قیمت نفت پنج برابر شده و میلیاردها دلار به خزانه ایران واریز میشود. البته شاه هرگز از نفت به عنوان سلاح سیاسی استفاده نمیکند و به همین خاطر غربیها بعد از بحران نفتی سال ۱۹۷۳ همچنان از او حمایت میکنند.
اما هیچ کس مثل شاه برای افزایش قیمت نفت در اوپک تلاش نمیکند. او در سال ۱۹۷۵ اعلام کرد که برای توازن در تورم باید بین ۳۰ تا ۳۵ درصد تنها در همان سال به بهای نفت افزوده شود. اما فقط ترس و وحشت دیگر کشورهای نفتی از ورشکستگی کشورهای صنعتی بود که توانست شاه را از این کار منصرف کند. به قول زکی یمانی وزیر نفت عربستان: «شاه میخواهد به جای دوشیدن گاو آن را بکشد و بخورد.» بین سالهای ۱۹۷۱ تا ۱۹۷۴ تولید ناخالص ملی ایران از ۱۳.۴ به ۴۵.۴ میلیارد دلار افزایش یافت. شاه تنها از بابت فروش نفت طی سالهای ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۷ نزدیک به ۸۵ میلیارد دلار درآمد کسب کرد و این رقم در نوع خود بینظیر است.
اما شاه به جای آن که با استفاده از این امکان در فکر ساختن یک اقتصاد ملی مناسب مانند مکانیزه کردن کشاورزی و توسعه تدریجی صنایع باشد، اصرار داشت که کشورش را به عصر کامپیوتر پرتاب کند. ساخت صنایع نفتی موجب تضعیف استخراج منابع طبیعی داخلی مانند مس، زغالسنگ و سنگآهن شد و این روش در واقع همچنان بر اساس همان منطق اقتصاد ملی قرار داشت که مصدق پایه و اساس آن را گذاشته بود.
اما هنگامی که کار به مرحله انتخاب محل و راهاندازی تاسیسات نفتی رسید، نیروهایی کاملا متفاوت به دربار راه یافتند. شاه بسیاری از دوستان و اطرافیان خود را مانند دوران پدرش در پروژههایی مانند مجتمعهای صنعتی شریک کرد. خواهرزادهاش شهرام (پسر اشرف) توانست در عرض چند سال از بابت دلالی برای خرید تاسیسات برق ۵۰ میلیون دلار به جیب بزند. این که از این تجهیزات کجا و چگونه استفاده شد مشخص نیست.
کالاهای صنعتی به اسباببازیهایی فنی بدل شد که طبق فهرستهای موجود از کارخانههای مهم جهان به ایران وارد میشد. برای ایرانیها همین کافی بود که کالای مورد نظر جدیدترین و بزرگترین در نوع خود باشد. پیش از آن که بستر یک سد بتونریزی شود، تجهیزات فنی آن در بنادر و ایستگاههای راهآهن مرزی در حال پوسیدن بود.
هر کس تنها با این وعده که قصد مدرن کردن کشور را دارد میتوانست از بانک توسعه ایران وام بگیرد. در همان حال که هنوز در مورد میزان نیاز و محل احداث نیروگاههای اتمی تصمیمگیری نشده بود، سفارش ساخت نیروگاه به کشورهای غربی داده شد و البته پولی برای آن موجود نبود زیرا در طی همین سالها کشور نفتخیز و ثروتمند ایران بیش از ۶ میلیارد دلار به کشورهای خارجی مقروض شده بود.
قیمت نفت پیوسته کاهش یافت اما شاه همان درآمدهای میلیارد دلاری کاهش یافته را هم با تمام توان به ویژه برای ارتش خرج میکرد. در سال ۱۹۷۷ بودجه نظامی کشور در حال توسعه ایران به ۸ میلیارد رسید و از این نظر جایگاه هفتم را در میان کشورهای جهان به خود اختصاص داد.
دسترسی حیاتی به آبهای خلیج [فارس] را ناوگان جنگی هاورکرافت ایران تضمین میکند. این ناوگان تنها ناوگان هاورکرافت در جهان سوم محسوب میشود. ۴۰ هزار آمریکایی تلاش دارند که به سربازان شاه نحوه استفاده از دستگاهها و تجهیزات الکترونیکی فوق پیشرفته را بیاموزند، دستگاههایی که گاه پیش از آن که در ارتش آمریکا استفاده شود، به ارتش ایران راه یافته است.
محمدرضاشاه در پاسخ به پرسشها در مورد دلایل توسعه بیش از اندازه ارتش با تلخی تکرار میکند که کشورش مرزهایی طولانی و غیرقابل کنترل دارد. اما این گزارش محرمانه سیا بود که در سال ۱۹۷۵ توسط روزنامهنگار آمریکایی یعنی «جک اندرسون» منتشر شد و توانست پاسخی مفصل در این مورد ارائه دهد: «تصورات جنونآمیز شاه به مراتب فراتر از امکانات مالی کشورش است.» در این گزارش سیا ادعا شده است که عشق شاه به اسلحه ریشه در عقدههای دوران کودکی وی دارد و شاه میخواهد خود را «به رخ دنیا بکشد.»
احتمالا شاه خیال میکرد که ملت نیز مانند خودش از داشتن ارتشی بزرگ و قدرتمند احساس غرور ملی میکند. اما دو هفته پیش و پس از تظاهرات عظیم مردم بود که شاه بالاخره لب به اعتراف گشود: «یک جای کار عیب دارد.»
شاه از اوایل دهه ۱۹۶۰ دیگر با کسی مشورت نمیکرد. محمدرضا پهلوی که زمانی در ماشین بدون سقف اسپرت مینشست و در خیابانهای تهران رانندگی میکرد، از مدتها پیش دیگر کشور تحت حکومت خود را نمیشناسد. از قرار معلوم اطلاعات او در مورد سنتموریس و کن بیشتر از اطلاعاتش در مورد استانهای ایران است.
محمدرضا پهلوی در آن هلیکوپتر مانند خدایی عبوس از دید ملت پنهان میشود و با همان هلیکوپتر از کاخ به میدان اسبدوانی و بالعکس میرود. هنگام رژه نیروهای مسلح در اتوبانی دورافتاده مانند یک روح با میهمانانش برخورد کرده و سان میبیند؛ میهمانانی که از غرب میآیند و معمولا از اینگونه جملات از پادشاه میشنوند: «ملتهای غربی دیگر حکومتپذیر نیستند.»
اما بالاخره ایرانیها هم امروز دیگر حکومتپذیر نیستند و به هر حال تمایلی به حکومت شاه ندارند و شاید این یک اشتباه تاریخی بود که همزمان با شلیک سربازان به مردم معترض در شهرهای قم و تبریز، کتاب جدید شاه به نام «به سوی تمدن بزرگ» در ایران انتشار یافت؛ کتابی که در آن خطاب به ملت نوشته شده است: «ایرانیها باید کار کنند، کار کنند و باز هم کار کنند.»
این جمله را مردی مینویسد که بیش از ۶۰ نفر از افراد بزرگسال خانواده وی به اشرافزادگان بیکار مشهورند. تنها شخص شاه و همسرش و خواهر دوقلویش اشرف که اتفاقا ریاست کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل را بر عهده دارد، به کار و فعالیت مشخص مشغولند و سایر افراد خانواده سلطنتی از محل ثروت خانواده پهلوی ارتزاق میکنند، ثروتی که بر اساس ادعاهای تکذیب نشده بالغ بر میلیاردها دلار میشود.
چنین سیستمی تنها در صورتی میتواند تداوم داشته باشد که هرگونه ندای مخالفی را در نطفه خفه کند. این مهم البته بر عهده پلیس مخفی بدنام شاه موسوم به ساواک و ۵۰ هزار بازجوی متخصصی است که وظیفه دارند صدها زندانی را تا دم مرگ شکنجه کنند. اما بالاخره روزی این خشم و نفرت فروخفته راه و روزنهای برای فرار پیدا میکند.
این که دقیقا در ژانویه ۱۹۷۹ و نه دیرتر و زودتر از آن این اتفاق افتاد، بیش از آن که به شاه ارتباط داشته باشد، به متحد تسلیحاتی وی و به آن مثلا قهرمان حقوق بشر یعنی پرزیدنت کارتر ارتباط دارد؛ زیرا هنگام دیدار شاه از آمریکا در اواسط نوامبر ۱۹۷۷، کارتر به شاه اصرار داشت که آزادیهای بیشتری به مردم دهد. البته جانشین کوروش کبیر هم به نصیحت کارتر گوش کرد و بدین ترتیب برای نخستین بار تلویزیون ایران صحنههایی از آن دیدار را پخش کرد که تظاهرکنندگان خشمگین در خیابانهای واشنگتن علیه شاه شعار میدادند و نمایش این تصاویر غیرمعمول بود که مانند آتشی بر خرمن عمل کرد.
اگرچه نیروهای انتظامی ایران اهداف مختلفی را تحت نظر داشتند اما آن به اصطلاح سیلی که به راه افتاد ناگهان از همه جهات ممکن همه جا را فرا گرفت. «جبهه ملی ایران» که متشکل از یاران سابق مصدق و ۱۰ گروه دیگر است طی اعلامیهای آلترناتیوهای مشخص برای رژیم شاه را دموکراتیزاسیون، یک برنامه اجتماعی بهتر، مبارزه علیه فساد، احیای حقوق بشر و حقوق مدنی اعلام کرد. پرسش در مورد بقا یا عدم بقای نظام سلطنتی تا مدتها در میان نبود.
جبهه ملی که بیش از همه در میان خردهبورژواها و بخشهایی از دانشجویان و بازاریان و صاحبان جوان صنایع طرفدار دارد و البته بخش بزرگی از رهبرانش در زندانها بسر میبرند، با مذهبیون پیرامون آیتالله شریعتمداری در شهر مقدس قم روابط نزدیکی دارد. شریعتمداری از جمله آیتاللههای میانهرو محسوب میشود.
طرفداران شریعتمداری (که به گفته خودشان به هیچ عنوان یک حزب نیستند) بر توزیع عادلانه ثروت ملی، یک اصلاحات ارضی بهتر سازماندهی شده و بیش از همه بر رعایت کامل قانون اساسی تاکید دارند، همان قانون اساسی که طبق آن هر قانون مصوب مجلس باید از نظر انطباق آن با شرع اسلام به تائید گروهی از رهبران مذهبی برسد. سرنوشت شخص شاه از نظر شریعتمداری مساله ضروری و چندان مهمی نیست.
طرفداران آیتالله خمینی که در سال ۱۹۶۳ به عراق تبعید شد عقیده دارند که به هر حال شاه و متعاقب آن نظام سلطنتی سقوط خواهد کرد. آیتالله خمینی میگوید: «سیستمی که ما تاسیس خواهیم کرد به هیچ عنوان یک نظام سلطنتی نخواهد بود.» در میان طرفداران آیتالله خمینی شمار زیادی شبهنظامی نیز دیده میشوند، برخلاف طرفداران شریعتمداری که تظاهراتی را سازماندهی کردند که به «جمعه سیاه» منجر شد، این گروه رادیکال که خواهان تعطیلی همه سینماها و بانکها و برقراری قانون حجاب اجباری برای همه زنان هستند، در تظاهرات جمعه سیاه از اکثریت برخوردار بودند.
اتحاد رادیکالها و میانهروها میتواند برای شاه بسیار خطرآفرین باشد و نباید فراموش کرد که ۹۰ درصد ایرانیان پیرو مذهب شیعه هستند. بیتردید بخشی از این جمعیت شیعه از صنعتیسازی حمایت نمیکند و حتی حاضرند بهترین زمینهای کشاورزی را به نفع نفوذ روحانیون وقف کنند. شاه که هم از اعتراضهای جبهه ملی و هم از بابت تظاهراتهای مذهبیها شگفتزده شده، حاضر است برای نجات حکومت خود امتیازات زیادی بدهد اما هر دو اردوگاه مخالف از این مساله تنها به عنوان ضعف شاه یاد میکنند.
سانسور تا اندازه زیادی کاهش یافته و رئیس جدید ساواک با حزب دولتی رابطهای ندارد. اما همان اندک دموکراسی و همان اندک ترسی که ریخته شد به مثابه نیروی محرکهای عمل کرد که چپ و راست را به خیابان کشاند و شاه که به باور خود از این همه ناسپاسی ناخشنود است، فرمان آتش صادر میکند.
احتمال دارد که محمدرضاشاه پهلوی با وجود خطاهای تاکتیکی زیاد، تا زمانی که از پشتیبانی ارتش اطمینان دارد بتواند بر سر قدرت باقی بماند. تا امروز هم هیچ ژنرالی در ارتش از فرمان شاه سرپیچی نکرده است و بدین ترتیب میتوان خطرناکترین زرادخانه خاورمیانه را با تکیه بر وفاداری ارتش نجات داد. بسیار بعید مینماید که آن به اصطلاح دموکراسی ایرانی که مخالفان شاه در دنیا تبلیغ میکنند، پا به عرصه وجود بگذارد.
این که شاه چه تصوری از دموکراسی دارد، چندان روشن نیست زیرا خود وی برداشتهای متفاوتی را ارائه میدهد. او هنوز هم بر این باور است که میتواند به صورت دستوری همه عرصههای سیاسی را اداره کرده و با یک فرمان و در عرض یک شب همه روشها را تغییر دهد.
شاه در سال ۱۹۷۴ یعنی کمتر از پنج سال پیش از آن که شاهد خیزش مردم علیه تاجوتختش باشد نوشته است: «چنانچه من همین فردا به قتل برسم تا ۵ سال مشکلات اندکی برای مملکت پیش میآید، اما ۱۰ سال بعد از آن در عمل هیچ مشکلی وجود ندارد.»
قیصر در همان سال یک پیشبینی جسورانه دیگر نیز کرده بود: بعدها یعنی حدودا در پایان قرن حاضر ایران یک ابرقدرت خواهد بود.
منبع: اشپیگل، شماره ۳۸، سال ۱۹۷۸ (اواخر شهریور ۱۳۵۷)
نظرات