ماجرای حضور یک مرد تهرانی در مراسم چهلمش /اهالی محل مرا روح میدیدند
چند روز قبل اعضای خانوادهای در یکی از محلات شرقی تهران مشغول برگزاری مراسم چهلم فرزند ۴۵سالهشان به نام ابراهیم بودند که ناگهان وی را در میان مراسم عزاداری مشاهده کردند.به گزارش اول فارس ، یک لحظه سکوت سنگینی مراسم عزاداری را فرا گرفت و به طوریکه اعضای خانواده با دیدن این صحنه دقایقی از […]
چند روز قبل اعضای خانوادهای در یکی از محلات شرقی تهران مشغول برگزاری مراسم چهلم فرزند ۴۵سالهشان به نام ابراهیم بودند که ناگهان وی را در میان مراسم عزاداری مشاهده کردند.به گزارش اول فارس ، یک لحظه سکوت سنگینی مراسم عزاداری را فرا گرفت و به طوریکه اعضای خانواده با دیدن این صحنه دقایقی از هوش رفتند. از سوی دیگر ترس و دلهره در چهره یکایک مهمانها نمایان بود به طوریکه انگار روح دیده بودند. هیچ کسی را توانایی گفتن حرفی نبود و فقط همه مات و مبهوت به ابراهیم خیره شده بودند و با خود فکر میکردند که چطور مردهای پس از ۴۰ روز زنده از گور بیرون آمده است. اما دقایقی بعد همه متوجه شدند این روح ابراهیم نیست بلکه جسم زندهاش است که در مراسم چهلمین روز فوتش حاضر شده است.
برادر ابراهیم درباره این حادثه عجیب گفت: برادرم ابراهیم شغل آزاد داشت و همراه همسر و فرزندش در خانهای حوالی یکی از خیابانهای شرقی تهران زندگی میکرد.
برای مراسم چهلم اعلامیه چاپ کردیم و بنرهای تسلیت که بستگان آورده بودند به در و دیوار خانه چسباندیم. آن روز مداح در حال مدیحه سرایی بود و من هم در فراغ برادرم اشک میریختم که ناگهان در میان مجلس چشمم به ابراهیم افتاد. ابتدا فکر کردم خواب میبینم، اما چند سیلی که به صورتم زدم متوجه شدم، بیدارم. بعد احتمال دادم که خیالاتی شدهام، اما دیدم که همه سکوت کردهاند و به ابراهیم خیره شدهاند. شوکه شده بودیم که مادرم فریادی زد و از هوش رفت و من و فرزند و همسر ابراهیم هم لحظاتی بعد از هوش رفتیم. وقتی به هوش آمدیم تازه متوجه شدیم که ابراهیم در این مدت که ما فکر میکردیم فوت کرده است در کارگاهی حوالی پاکدشت کار میکرده است.
وقتی به محل آمدم بچههای محل بادیدن من فرار میکردند و اهالی محل هم به من خیره میشدند و در گوشی پچپچ میکردند. به رفتارهای آنها توجهی نکردم، اما وقتی وارد کوچهمان شدم با صحنه عجیبی روبهرو شدم. کوچه سیاهپوش شدهبود و عکس من روی بنرهای ترحیم زیادی چاپ شده بود. در حالی که به شدت شوکه شدهبودم وارد خانهمان شدم که دیدم خانوادهام و همه بستگانم سیاهپوش هستند و برای من عزاداری میکنند. به سراغ برادرم رفتم تا او را در آغوش بگیرم که از هوش رفت.
