فرهنگ و هنر

امشب با غزلی از سعدی :صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام

در این گزارش ادبی اول فارس غزل شمارهٔ ۴۶ از دیان اشعار سعدی شاعر شیرین سخن ایرانی را می خوانید:

دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست

***

در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین
در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست

***

صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام
از زخم پدید است که بازوش تواناست

***

از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد
تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست

***

چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون
مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست

***

دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست

***

فریاد من از دست غمت عیب نباشد
کاین درد نپندارم از آن من تنهاست

***

با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست

***

از روی شما صبر نه صبر است که زهر است
وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست

***

آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری
عیش است ولی تا ز برای که مهیاست

***

گر خون من و جمله عالم تو بریزی
اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست

***

تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست

اشتراک گذاری
برچسبسعدیغزل