سرگذشت خواندنی فائزه گرگیج دختر روستایی محروم سیستان و بلوچستانی که پزشکی قبول شد
زاهدان - فائزه گرگیج، دختری ۲۷ ساله از روستای محروم لاربالا در سیستان و بلوچستان، پس از هفت سال خانهنشینی و با کمترین امکانات تحصیلی، موفق به قبولی در رشته پزشکی دانشگاه سراسری شد. این قبولی که در سن ۲۵ سالگی و با اراده شخصی برای تحقق رویای کودکی (مشاهده کار پزشکان در بیمارستان) آغاز شده، او را به تنها دانشجوی پزشکی زن از روستایشان تبدیل کرده است. دغدغه اصلی او در حال حاضر، تأمین هزینهها و مشکل خوابگاه در دانشگاه ایرانشهر است.

به گزارش اول فارس از زاهدان ، روستای لاربالا، جایی حوالی زاهدان در سیستان و بلوچستان است. روستایی دورافتاده از شهر، با امکانات روستایی با جمعیتی که به ۵۰۰نفر نمیرسد. زنان و مردان روستا کارشان یا دامداری است یا کشاورزی. مردان روستا صبح به صبح راهی صحرا میشوند یا میروند سر زمینهایشان. جوانترها هم یا در معدن کار میکنند یا کارگری. روستا، فقط یک مدرسه ابتدایی دارد. بچهها اگر بخواهند بیشتر از ابتدایی درس بخوانند، باید ۳۰ کیلومتر را طی کنند تا به مدرسه دیگر برسند.
«فائزه» یکی از همین دخترها بود. در خانوادهای پرجمعیت زندگی میکند. دوست داشت درس بخواند. نه فقط ابتدایی که دوست داشت دیپلم بگیرد و دانشگاه برود. آرزو داشت به جای اینکه برود خانه شوهر، درس بخواند.آنقدر هم درسش خوب بود که معلمها و مدیر مدرسهاش همیشه تلاش میکردند اسمش را در مقطع بعدی بنویسند تا این دختر عاشق تحصیل، جا نماند. همین هم شد. تا آخر دبیرستان که فائزه توانست با کمک معلم و مدیر و خواهرش و البته اراده خودش، بخواند. اما تا همینجا هم خیلی راه رفته بود و بقیه همین را هم نخوانده بودند. او اما آرزوی دانشگاه داشت. نمیخواست بماند در خانه و خانهداری کند.
فائزه شاید تجسم این حرف است که آنچه را واقعا میخواهی، وقتی رویایش را ببافی، به دستش میآوری. فائزه رویای دانشگاه داشت، رویای درس خواندن، رویای پزشک شدن، اما این رویا به قدری برایش دور از دسترس بود که بعد از دیپلم نشست در خانه پدر و مشغول خانهداری شد. نمیدانست چطور باید برای کنکور بخواند. امکاناتی نداشت که دلش خوش باشد به آنها. نه کتابی، نه کلاسی. خودش میگوید خداوند آدمهای مهربان را سرراهش گذاشت و آنها دستش را گرفتند. فائزه در ۲۵سالگی اراده کرد به خواندن برای کنکور با کتابهای درسی و چند کتاب تستی که همان آدمهای مهربانی که دایم از آنها به نیکی یاد میکند، در اختیارش گذاشته بودند. فائزه رفت و آمد و تست زد و بیخوابی کشید و درس خواند تا پزشکی قبول شد آنهم دانشگاه سراسری.
فائزه امسال که راهی دانشگاه میشود ۲۷ساله است. ۷ سال سخت و نفسگیر پیش رو دارد، دلمشغولی بزرگش، تامین هزینههای تحصیلش است؛ از خوابگاه گرفته تا هزینه رفت و آمد و خورد و خوراک و کتاب و جزوه. او در گفتوگویی که با «اعتماد» داشته از حس و حالش میگوید، از ارادهای که به خرج داده و از مشوقهایی که نداشته.
او شاید تنها دختر روستایشان و تنها دختر چند روستای اطرافشان و اصلا تنها دختر روستاهای آن منطقه باشد که همت کرده، درس خوانده و دانشجوی پزشکی شده است.
فائزه! تو بعد از سالها به درس و کتاب برگشتی. کمی برایمان داستان بازگشتت به تحصیل را بگو. چه شد که دوباره عزم درس خواندن کردی؟
من بعد از هفت سال به درس و کتاب برگشتم. من بچه نهم یک خانواده پرجمعیت هستم. ۲۷ساله هستم و مادرم را ۹ سال پیش از دست دادهام. پدرم هم ۶۵ سالش است و کشاورزی میکند. دیپلم گرفتن من خودش داستانی دارد چه برسد به درس خواندنم برای کنکور. روستای ما (لاربالا) از توابع زاهدان در استان سیستان و بلوچستان است. فاصله ما تا شهر زیاد است. وقتی میخواستم از ابتدایی به راهنمایی بروم، با کلی مشکلات دست و پنجه نرم کردم.
چه مشکلاتی؟ نبود مدرسه راهنمایی و دبیرستان در روستایتان و دوری راه؟
بله، من پنج سال دبستان را در روستای خودمان درس خواندم. معلم دبستانم دید درسم خوب است، اصرار کرد که برای ادامه تحصیل به شهر بروم. خودش پروندهام را آورد به همراه خواهرم من را ثبتنام کردند. سه سال راهنمایی را در خانه یکی از فامیلها در شهر ماندم، چون روستای خودمان دور بود و نمیتوانستم رفت و آمد کنم. اول دبیرستان را به خانه یک فامیل دیگر رفتم، بعدش مجبور شدم برگردم روستا، اما چون خیلی به درس و مدرسه وابسته شده بودم و بزرگترین دلخوشیام درس خواندن بود، نمیتوانستم آن را رها کنم، به خاطر همین به خانه خواهرم که یک روستا بالاتر از ما و به شهر نزدیکتر بود، رفتم و از آنجا به شهر رفتوآمد میکردم. شاید باورتان نشود آنجا هیچ امکاناتی نداشت، نه برق داشت نه آب. وقتی از مدرسه میآمدم در کارهای خانه کمک میکردم. شب که میشد با نور چراغ یا شمع درس میخواندم. در آن سالها هم چندینبار لوح تقدیر گرفتم. طوری درسم خوب بود که وقتی سال آخر دبیرستان بودم و مدیرمان دید برای ثبتنام کنکور نرفتم، خودش ثبتنامم را انجام داد، اما فقط در حد ثبتنام بود، من نمیدانستم باید چطوری برای کنکور درس بخوانم، باید چکار بکنم. دور و اطرافم کسی نبود بپرسم. رفتوآمد هم برایم سخت بود، امکانات زیادی نداشتم.
یعنی بعد از دبیرستان دیگر درس نخواندی؟
سال ۹۵ دبیرستانم را تمام کردم و خانهنشین شدم، ولی هیچوقت رویای درس خواندن از سرم بیرون نرفت. در آن ۷ سال هیچ کدام از کتابهایم را باز نکردم، اما همه کتابهای دوره راهنمایی و دبیرستانم را نگه داشتم و هیچوقت از خودم دورشان نکردم. انگار برایم یک امید بودند و قرار بود برایم معجزه کنند و واقعا هم برایم معجزه کردند. خدا خانم عبیری را برایم فرستاد. در خانواده هم کسی مانع درس خواندن من نبود، چون میدانستند امکاناتش نیست. این وسط فقط علاقه خودم بود و تشویق خواهرم.
چه زمانی دوباره به درس و کتاب روآوردی؟
من بعد از ۷ سال دوری از کتاب و درس و مدرسه در بهمن ۴۰۲ شروع کردم به خواندن و کل سال ۴۰۳ را برای کنکور درس خواندم. سال ۴۰۴، هم کنکور دادم هم ترمیم نمره انجام دادم. در این مدت هم چون خیلی از درس و مدرسه دور شده بودم، سخت یاد میگرفتم. طول میکشید درسی را یاد بگیرم. صبحها خیلی زود بیدار میشدم، روزانه ۱۷ساعت درس میخواندم، شبها تا جایی که میشد درس میخواندم. هر دو هفته یکبار برای آزمون باید یک مسیری را میرفتم تا شهر، وسیله حمل و نقل نبود. کسی هم نبود من را ببرد. همین مشکل و استرس ایجاد میکرد.
چه کلاسهای کنکوری میرفتی؟ اصلا کلاس میرفتی؟ کتابهای تست و آزمون داشتی؟
من هیچ کلاس کنکوری نرفتم، فقط از کتابهای درسی و تستی کمک گرفتم. برای این چند سال دوری، سخت یاد میگرفتم و همهچیز یادم رفته بود. در خانواده قبل و بعد از من هیچکس بیشتر از ابتدایی درس نخوانده. در آشناها و فامیل هم کسی نبود به من کمک کند. هر کمکی میخواستم از مشاور کمک میگرفتم. من سعی خودم را میکردم، ایشان هم از طریق گوشی با صبر و حوصله جواب من را میدادند.
از چه زمانی به پزشکی علاقهمند شدی؟
من وقتی دبستانی بودم برای مادرم مشکلی پیش آمده بود و باید دیالیز میکرد. من اکثر وقتها با او به بیمارستان میرفتم. وقتی آنجا دکترها و پرستارها را میدیدم دارند به بیمارها کمک میکنند، آن در ذهنم نقش بست و دیگر نتوانستم فراموشش کنم.
تو مشکل شنوایی داری. این مشکل مانعی بر سر راهت برای درس خواندن نبود؟
مشکل شنوایی دارم که ارثی است و از سمعک استفاده میکنم. این مشکل برایم امتیاز محسوب میشد. اکثر وقتها در خانهمان سروصدا زیاد بود، من سمعکم را خاموش میکردم تا سروصدا دیگر اذیتم نکند. سر جلسه کنکور هم اذیتم نکردند اجازه دادند با خودم ببرمش.
وقتی قبول شدی، چه حسی به تو دست داد؟ فکرش را میکردی پزشکی قبول شوی؟
اصلا فکرش را نمیکردم پزشکی آنهم در دانشگاه دولتی قبول شوم. نهایتش فکر میکردم پرستاری یا مامایی قبول شوم. باورش برایم سخت بود که پزشکی قبول شوم و این از لطف پروردگار است. همیشه فکر میکنم زندگی مثل یک نردبان است، آدمها هر مرحله از زندگیشان روی یک پلهاش ایستادهاند. وقتی داشتم برای کنکور میخواندم دانشجویان پزشکی را میدیدم، میگفتم یعنی میشود من هم یک روزی قبول شوم و کنار آنها بایستم. الان که قبول شدم به آنهایی که مدرک گرفتند، نگاه میکنم و سعی میکنم خودم را تا آنجا بالا ببرم. میدانم راه سخت و طولانی در پیش دارم، اما به خدا اعتماد و باور دارم. وقتی قرارشده پزشکی قبول شوم، حتما درش حکمتی دیده. در یکسالی که درس میخواندم خیلی وزن کم کردم. شب و روزم یکی شده بود. اصلا بیرون نمیرفتم و هزاران اتفاق دیگر که توضیحش برایم سخت است. بعضیها میگفتند الکی داری وقتت را هدر میدهی، درس میخوانی فایدهای ندارد، خیلیها درس خواندند و در خانه بیکار نشستند. بعضیها هم بیتفاوت بودند، ولی وقتی قبول شدم و دیدند زحماتم جواب داده، خیلیهایشان حسرت خوردند که چرا درس نخواندند و الان من را الگوی بچههایشان قرار میدهند.
مشوقی هم در این میان داشتی؟
یکی از لذتبخشترین لحظات، زمانی است که به زحمات خانم عبیری و خواهرم و مشاورم فکر میکنم. آنها، تنها مشوقهای من بودند. کارهایی که برای من کردند، خارج از انتظارم بود، ولی آنها از خودگذشتگی کردند تا من احساس راحتی کنم. این برای من خیلی ارزشمند است و غیرقابل چشمپوشی است. در همه سختیها کنارم بودند و نگذاشتند ناامید شوم. میخواهم به شکل ویژه از آنها تشکر کنم و بگویم کارهای زیادی برایم انجام دادید که هیچوقت قادر به جبران آنها نیستم، ولی تمام سعیام را میکنم که ناامیدتان نکنم.
در مدرسه به کدام درس بیشتر علاقه داشتی؟
در دبیرستان درس زیستشناسی را بیشتر از همه درسها دوست داشتم، مدیرمان اصرار میکرد رشته ریاضی را انتخاب کنم، اما من به خاطر علاقهام پیشنهادشان را قبول نکردم.
چه خاطراتی از مدرسه در ذهنت مانده؟
هر روز از مدرسه برای من خاطره محسوب میشود؛ اردوهایی که میرفتیم، شیطنتها و شوخیهای بچهها و رقابتهایمان برای اول شدن در خاطرم مانده.
رابطه معلمها با تو چطور بود؟
با معلم دبستانم هنوز در ارتباطم، همیشه حالم را میپرسد، از وقتی شنیده قبول شدم، بیشتر پیگیر کارهایم است. در دبیرستان هم با معلم شیمی و زیستشناسی صمیمیتر بودم و بیشتر هوایم را داشتند.
روزی که رتبهات آمد، کجا بودی و چطور فهمیدی؟
روزی که رتبهام آمد، روی زمین کشاورزی بودم و داشتم به همسایهمان کمک میکردم. از طریق مشاورم متوجه شدم که رتبهها اعلام شده.
کمی از احساست موقعی که رتبهها یا نتیجه کنکور آمد، بگو.
وقتی که کنکور با تمام سختیهایش، ناملایماتش، با روزهایی که باید میرفتی بیرون تفریح میکردی ولی خانه نشستی و درس خواندی تمام شد زمانی که نتایج اعلام شد تمام آن سختیها و مشکلات صبر و انتظار همهشان یکجا دود شدند و از بین رفتند. انگار نه انگار که یک سال تمام جان کندم از ته دلم خدا را شکر کردم و بینهایت خوشحالم.
از مدرسه شما کسی چنین رشتهای قبول شده؟
راستش من دوباره مدرسه نرفتم و از آنجا خبری نگرفتم. ولی از طریق یکی از اقواممان که همانجا درس خوانده فهمیدم که بیشتر دختران کلاس ما ازدواج کردند و الان دو، سه تا بچه دارند.
چه چیزی تو را هل داد که قبول شوی؟
دلیل قبول شدنم علاقه و پشتکارم بود. من حسرت درس خواندن را در چشمهای تکتک آدمهایی که دوروبرم هستند، ازدواج کردند و بچه دارند، دیدم. نخواستم این حسرت در دلم بماند. همیشه خواستم اول به خودم و بعد به آدمهایی که اطرافم هستند و من از نزدیک شرایطشان را میبینم کمک کنم و قبول شدن، من را به هدفم نزدیکتر میکند.
با مساله شنوایی که داری مشکلی برای خواندن رشته پزشکی نداری؟
نه، برای شنوایی مشکل خاصی وجود ندارد، از سمعک استفاده میکنم و میشنوم.
وقتی درست تمام شود میخواهی چه کار کنی؟ میخواهی در منطقه خودتان بمانی و طبابت کنی؟
الان آرزویم این است که این ۷ سال درس و دانشگاه راحت بدون دغدغه طی بشود و مشکل خاصی پیش نیاید. ۷ سال چیز کمی نیست، ممکن است هزار اتفاق بیفتد. من بر اساس رشتهای که قبول شدم (پزشکی تعهدی) تعهد دارم یک برابر و نیم تحصیلم در منطقهای که قبول شدم برای دولت خدمت کنم. فعلا برنامهام همین است که بعد از اتمام درسم در همان مناطق محروم، هرجایی که دولت مشخص کرد، طبابت کنم و به مردم خدمت کنم و بعد هم برگردم به شهر خودم، مگر اینکه خدا برایم برنامه دیگری بچیند.
الان باید خوابگاه بگیری؟ برای هزینه تحصیل مشکلی نداری؟
یکی از مشکلات الان من خوابگاه است، چون من دانشگاه ایرانشهر قبول شدم و خوابگاه ندارم برای اسکان در آنجا باید خانه اجاره کنم یا خوابگاه خصوصی بگیرم و این خودش برای من مشکل ایجاد کرده. من هنوز به خانوادهام نگفتم دانشگاه، خوابگاه دولتی ندارد. آنها بهشدت سختگیرند. من به این شرط قرار شد بروم ایرانشهر که خوابگاه دولتی داشته باشد، در غیر اینصورت قبول نمیکنند. من بهشان حق میدهم، اینکه یک دختر بخواهد در جامعه نا امن آنهم در یک شهر مرزی ، تنها زندگی کند سخت است. الان خودم هم نمیدانم چکار کنم. از همین تریبون از مسوولان خواهش میکنم صدای ما را بشنوند و فکری برای ما که خوابگاه نداریم و از راه دور میآییم، بکنند. الان دانشگاههایی که پذیرش دختران دارند، باید به فکر خوابگاه آنها هم باشند. من با توجه به اینکه دانشگاه دولتی قبول شدم و هزینه سنگین دانشگاه آزاد را ندارم، اما به هر حال هزینه رفت و آمد، خورد و خوراک، کتاب و جزوه و تحصیل را دارم که خانواده باید تامین کند. امیدوارم بتوانم از پسش بربیایم.
حاضری به دختران یا پسرانی شبیه خودت برای رسیدن به جایی که آرزویش را دارند، کمک کنی؟
چراکه نه، اگر کاری از دستم بربیاید، با کمال میل انجام میدهم، چون هیچ چیز قشنگتر از این نیست که آدم قدم به قدم به آرزوهایش برسد و حسرتش روی دلش نماند.منبع:اعتماد




خبری که حال آدم خوب میکنه درود