قسمتی از رمان پرطرفدار رفیق روزهای بد از شبنم سعادتی

  دوباره عقب رفت، تکیه‌اش را به صندلی راننده داد و گفت: -بیشتر از ده روز بود که سایه به سایه‌ کشیکش رو می‌دادم. حواسش خیلی جمع بود که دم به تله نده، اما می‌دونستم بالاخره یه جایی خسته می‌شه و از دستش در می‌ره. چند روز پیش بعد اینکه نیکان رو رسوند مهد، رفت […]

قسمتی از رمان پرطرفدار رفیق روزهای بد از شبنم سعادتی

 

دوباره عقب رفت، تکیه‌اش را به صندلی راننده داد و گفت: -بیشتر از ده روز بود که سایه به سایه‌ کشیکش رو می‌دادم. حواسش خیلی جمع بود که دم به تله نده، اما می‌دونستم بالاخره یه جایی خسته می‌شه و از دستش در می‌ره. چند روز پیش بعد اینکه نیکان رو رسوند مهد، رفت دنبال نگار و سرصبحی برد خونه‌ش. موقعیت خوبی بود برای ریختن پته‌ش روی آب، اما کافی نبود برای پایین کشیدن جونوری مثل بهراد! دنبال یه رسوایی بزرگ‌تر بودم!

اونقدر شب و روز پاییدمش که بالاخره اون گافی رو داد که نباید! امروز صبح بعد اینکه باباش و یه چنتا از پرسنل برای یه تور جنوب کشور از شرکت خارج شدن و خیالش خوب راحت شد که میدون حالا حالاها واسه خودشه، نگار رو برد شرکت.  لبخندش کش آمد و با شیطنت لبانش را جنباند:  -آقا دیگه زیادی خوش‌اشتها شده بود و دیگه زارتان‌زورتان تو خونه‌ای جوابگوش نبود و فانتزی رابطه تو محل کار رو داشت!  در نهایت آرامش گفت:

-منم زنگ زدم به باباش! با خط ناشناس هم نه‌ها! با خطِ خودم! که بعداً بهراد در‌به‌در دنبال کسی که فروختتش نباشه و صاف برسه به من! آخه می‌دونی من این درد رو کشیدم، خیلی سخته سال‌ها با فکر اینکه از کجا و کدوم نامردی خوردی، هر شب سرتو روی بالش بذاری!  حتی از تصور کلمات بعدی هم ضربان قلبم تند شده بود. یک حالی که هم می‌ترسیدم از شنیدن اتفاقات بعدی و هم حسی شبیه یک لذت ناشناخته افتاده به جانم. با لحنی خفه زمزمه کردم: -بعدش؟ هامون مثل یک پسر بچه‌ی دبیرستانی که پوزه‌ی هم‌کلاسی بدقلش را به خاک مالیده و حسابی کیفور است، با لحنی بی‌خیال گفت:

-به باباش گفتم دزد زده به شرکتت و جون پسرت در خطره! زنگ نزنیا بهش، یهو خراب شین رو سر دزدا شاید بشه کاریش کرد! پیرمرد فقط خدا می‌دونست چطوری خودشو رسوند شرکت، اونم با چنتا پرسنل که مثلاً کاری از دستشون بربیاد. از این‌ورم تو مسیر به پلیس زنگ زده بود! همراه پرسنل اومده کلید انداخته تو در و وقتی که در باز شده دیده شازده‌ش تو اتاق با یه زن لخت رو کاره و خبری هم از دزدمُزد نیست!

خنده‌اش را جمع کرد و گفت: -بساطی شده که نگو! همزمان پلیس هم رسیده و بهراد و نگار رو بردن برای توضیحات شبنم سعادتی کلانتری! از این‌ورم باجناق بابای بهراد هم اونجا کنارش بوده و خبر کثافت‌کاریه بهراد مثل بمب تو فامیل پیچیده! پرسنل هم که خیلی زود خبرا رو به شرکت‌های همکار رسوندن، اینا هم سال‌هاس بدجور اسم و رسمی در کرده بودن تو تورهای مسافرتی، شرکت‌های رقیب دنبال بهونه بودن برای کله‌پا کردنشون و به اسم تجاوز به یه دختر تو تور مسافرتی بهراداینا، این ماجرا رو پیراهن عثمان کردن! رسما با خاک یکسان شدن، دیگه از فردا بعید می‌دونم یه نفر حتی تا سه‌راه سرگردونم با تور اینا جایی بره!

برای لحظه‌ای حواسم پرت شد به ستاره که ماشینش درست مقابل ماشین ما پارک کرد. با عجولانه پیاده شد و بدون اینکه منتظر تعارفی باشد در ماشین هامون را باز کرد و نشست روی صندلی عقب و با خنده و هیجان گفت: -وای چی‌کار کردی تو هامون! از یه ساعت پیش که شنیدم هم دو شاخ روی کله‌م در آوردم و هم یه بند دارم چهره‌ی پرمدعای بهراد رو تصور می‌کنم و مثل دیوونه‌ها هی می‌خندم! هامون با اینکه به هیجان ستاره داشت می‌خندید، با این‌حال با تعجب پرسید:

-تو از کجا می‌دونی کار من بوده؟ ستاره می‌مرد برای این اخبار خاله‌زنکی و هیجانی. دست‌هایش را بهم کوباند و با آب‌وتاب گفت: -بابا لیلی یه ساعت پیش بهم زنگ زد، یادت میاد که دوست صمیمی نگار بود؟ هامون آره‌ای گفت و پرسید: -نگار الان تو کلانتریه؟ستاره گفت: -نه. اومده بیرون، انگار بهراد تو کلانتری یه برگه رو کرده که با هم صیغه بودن و محرمش بوده! هامون ابروهایش با تعجب بالا داد و به من نگاه کردم:

-می‌دونستم اون بی‌شرف بالاخره راهی پیدا می‌کنه واسه خلاص کردن خودش از اون وضعیت! ستاره هم‌چنان سرکیف از اخبار نگفته‌ای که توی دستش داشت، گفت: -نگران نباش از کلانتری بیرون اومد، ولی کاش همون‌تو می‌موند! باباش لختش کرده و با چهار تیکه لباس و شرت تو تنش پرتش کرده بیرون! زد به جاده خاکی و گفت: -البته اگه نظر منو می‌پرسی همون شرت هم زیادیشه …

پارت های ۵۱۰-۵۱۱-۵۱۲ رمان های پرطرفدار رفیق روزهای بد از شبنم سعادتی

عتیقه هخامنشی برق از چشم جهان پراند ! + عکس

مطالب مرتبط

خوانش زندگی شهید علی کسایی در «آخرین فرصت»/حتی مراسم عقد هم در خانۀ امام است

مراسم هفتمین سالگرد «سیمین دانشور» برگزار می‌شود

نظرات