درگذشت استاد اولیاءسمیع، آخرین فرد از نسل استادان نقرهکاری شیراز، بهانه ای بود برای ورق زدن آرشیو گفت و گوهایی که با هنرمندان دیار هنر، شهر راز و بازنشر گفت و گوی ایسنا با آن اولیاءسمیع.
به گزارش ایسنا منطقه فارس، آنچه در زیر می خوانید، حاصل گفت و گویی است که در یک روز گرم از خردادماه سال ۹۱ با مرحوم استاد اولیاء سمیع انجام شده بود.
“پیرمرد هنوز هم استوار است، زلال و شفاف با لبخندی دلنشین، همانند نقرههایی که سالها درون دست گرفته و شکل و فرمشان داده، یک هنرمند شیرازی تمام عیار که واژههایش تا عمق خوبیهای مردم خونگرم و فعال و پرتوان شیراز، تا تو در توی خاطرات بازار و کوچه پس کوچههای کار و تلاش، تولید و هنر، فرهنگ و ادب، این خطه مردپرور میبردت .
به گزارش ایسنا منطقه فارس، هنوز هم صدای چکشهایش را میتوانی بشنوی، خوب گوش کن، تق، تق، تق، تق، چکشهایی که او و امثال او میدانستند باید کجای پیکر نرم نقره وارد شود تا کوزهای کلوکی بشود یا قندانی خوش فرم و زیبا، سینی باشد یا قاشق، گل یا گلدان، راستی نقره را میشناسی، نقرهفامی را دیدهای، نقرهای بودهای، سفید، بدون هیچ رنگ و لعابی، پاک و زلال و جلا یافته و آینه صفت !
استاد نقرهکار حالا عصا بهدست میآید، چشمها کمسو شده آنقدر که از دوسال قبل تا حالا بهانتظار آمدن یاری که شصت و اندی سال با او بود و اکنون نیست، تنها مانده با وجود هفت پسر و دختری که دور و برش همچون پروانه میگردند، اما یار کجا و یادگارهای یار کجا .
گل قالی را نگاه میکند، انگار شرم دارد از روی میهمانانی که آمدهاند از او و حرفهاش بدانند، از روزگاری که در بازار مشتری پشت مشتری، مقابل کرکره مغازه انتظار میکشید تا بیاید و در بگشاید و متاعی بهآنان بفروشد که تا روزگار هست با آنها باشد، آینه، خوشفرم و زیبا .
میگوید: تمام حظ دنیا برای من این بود که یک کالا را تولید کنم، وقتی قندانی میساختم، یا گلدانی، یا سینی و فنجانی، برای ساعتی تمام خستگیهایم را نگاه کردن به آن از تن بهدر میکرد .
میگوید: هنوز هم دلم میخواهد چکش را بردارم، نقره را آب کنم، عیار بسنجم و به خواست مشتری، فرم بدهم و کالایی بسازم، به قلمکار بسپارم و بعد هم، پیکرش را که جلا دادم بنشینم و ساعتها نگاهش کنم .
انگشت اشارهاش را بهسمت دستساختههایش نشانه میرود، با همان لهجه ماندگار شیرازی میگوید: ای گلدونه کلوکیه، اون گلدون شیفوری، این یکی قندون در دار، آن هم قندونه ساده، این سینی شکلی و اون سینی چارگوش، و ابزارش را که دوباره میبیند، جان میگیرد، عصا را رها میکند و آغوش میگشاید بهروی چکش و بوته .
ظرفی را برمیدارد و نشانمان میدهد و میگوید: این بوته ۲۰ مثقالی است، بوته بزرگترهم هست، بسته به اینکه چه کالایی را قصد داشتیم بسازیم، نقره را در این بوته میریختیم و در کوره آب میکردیم و بعد …
انگار میان کارگاه نشسته، سر چکش را به دست گرفته و چشم به سندان که حالا روی زمین خوابیده، دوخته .
میگوید: برای خاک مخصوص باید به کوه میرفتیم، چاه مرتضی علی(مرتاضعلی)، خاک سفید مخصوص را برمیداشتیم، الک میکردیم و در همونه(کیسه) میریختیم و پایین که میآمدیم با نفت سیاه قاطی میکردیم و با آن قالب میساختیم تا نقره آبشده را توی قالبها بریزیم و شکل بدهیم .
و همه این حرفها نه آنقدر ردیف و کامل، در جملاتی منقطع و بریده بریده، استاد نقرهکار حالا نزدیک به صد سال سن دارد، نزدیک به یک قرن و بیش از شصت سال از عمرش را با نقره سرکرده، زندگی کرده و شب و روز گذرانده .
ساعت پنج بعد از ظهر روز میلاد امیرالمومنین(ع) قرار گذاشتیم، قرار با پیرمرد استادکاری که از آخرین بازماندگان نسل نقرهکاری در شیراز است .
عبدالحسین اولیاء سمیع ( متولد ۱۲۹۵ شمسی)، از پیش کسوتان هنر نقرهکاری در شیراز بهشمار میرود، او عشقی شورانگیز به حرفۀ خود دارد، حرفهای که از دوران نوجوانی به آن اشتغال داشته و اکنون از آخرین بازماندگان نسلی است که “کار برای آنان تنها برای پول در آوردن ” نبود !
کسانی که کار و آفرینش و خلق در نگاه ایشان تا حد مناسکی قدسی حرمت و تقدس و شأن و داشت و دارد، حرفهشان برای آنها شوکت داشت، کسانی که محصول کارشان، هرچه که بود، خوب و خوش و رخشان از آب در میآمد، چون که در ساخت آن هم وجدان و هم جان را به کار میگرفتند. در آن پاره هائی از دل و جان و حیات و هستی و روح خویش مینهادند، کار و آفرینندگی برایشان یک روح افشانی مدام، یک جان فشانی مستمر بود. مگر نه خالق ازلی نیز در آفرینش انسان از روح خود در مخلوق خویش دمید؟ آفرینشهائی از این گونه مانا و پایا، تنها کار دست نبود. کار دل و دست بود. غرض موئیدن بر دیروز و پریروز و یا تقدیس تعصب آمیز پار و پیرار نیست، غرض کاوش در احوال نیاکان است و کشف و بازیافت سنتهای زنده و زایندهای که میتوانند دست مایۀ هر پویش نوآئینی باشند .
راویِ این روایت گرچه اکنون و در پیرانه سر، دستهایش از کار ساخت و پرداخت بازمانده اما چنان دلبستۀ کار خود هست که حتی در رویاهای شبانه هم گاه از کارگاه نقرهکاری سردر میآورد و چکش بر سندانی که نقره برآن گسترده شده، میکوبد .
همین که به حرفه و هنرش اشاره میکنم، چشمانش میدرخشد، چهرهاش باز میشکفد، لبخند میزند و سر شوق میآید تا هرآنچه که بهیاد دارد را بازگوید .
استاد با همان لهجه شیرازی برایمان از قدیم میگوید: صبح ناشتا که میکردم، در دکانم بودم، چکشزنی و سازندگی بود، آن موقع توی خونۀ سر باغی ( خانهای در محلّۀ سرِ باغ، از محلّات قدیمی شیراز ) کُنده زده بودم توی زیرزمینی، از در دکّان که بر میگشتم توی خونه به سوهان کاری و مصقلکاری و پرداخت مشغول میشدم “.
انگار قطار خاطره از مقابل دیدگانش میگذرد که لختی سکوت همه فضای بین ما را پر کرده، استاد خیره گلهای قالی را مینگرد و با انگشتانش بوته را لمس میکند، بوتهای که هنوز مانده ناخالصیهای نقره را بر پیکر دارد و گواهی است بر روزها و روزهایی که در کوره میان آتش رفته و نقره مذاب را برای استاد مهیا، از کوره بیرون آورده .
یکی از ابزارها را میان ظرف مسی زاغآب (کاسهای مسی مخصوص تهیه اسید) برمیدارم، استاد میگوید: این انبر سرکج، مخصوص گرفتن بوته است، بوته را با این از کوره در میآوردیم .
همیشه از پس گداختن فلز در کوره، زیبایی و استقامت است و ماندگاری، چکش بر جسم گداخته نقره میخورد، استادانه و باز کوره بود و چکش تا پیکر آنگونه که باید ساخته شود، آنگاه هویه بود و لحیمی دستساخته از آلیاژهایی که استاد به هم آمیخته بود، لحیمی از نقره و برنج و برنز و مس، بسته به نوع کار و کاردانی استاد، چون کار خلق و آفرینش به انجام و فرجام میرسید، هنرمند از پس یک تقلّایی جانانه و شورانگیز به حاصل کار نگاه میکند، جانش از لذت آفریدن و خلق سرشار میشود و جلوهگری هنرش هر بینندهای را به تحسین وادار میکند، همین لذت برای او کفایت میکند، لذتی که جانی دوباره به کالبدش میدمد تا باز کنار کوره بماند و چکش بهدست بگیرد، یا پاشنه گیوه را ورکشد و به سمت کوه مرتاضعلی روانه شود و خاک سفید آرد مانند برای آماده کردن گل ریختگریاش را بهکول گرفته و بازگردد .
اولیاسمیع میگوید: کارِ ما زحمت زیاد داشت، ولی وقتی که آماده میشد حظّی داشت، نگاه کردن به کار لذتی داشت، مثل عروسی بود که بین صد تا سوری نشسته باشد .
این کلام پژواک همان ” آفرین ” است که آفریدگار هنگام آفریدن انسان بهخود گفت .
حالا کمی گرمتر سخن میگوید، از استاد خود محمدهاشم افسر یاد میکند، استادی که ضریح حضرت شاهچراغ(ع) نمونهای از هنر او بهشمار میرود و به پاس همان خدمت اکنون در ایوان بقعه آرامش جاودان یافته است .
استاد میافزاید: حاج محمدصادق زرین، پسرش جعفر زرین، کل(کربلائی ) زینالعابدین برادر حاج محمدصادق، میز(میرزا) علیاصغر زرمهر پسر آمدسمال (آقا محمداسماعیل) قلمزن و خیلیهای دیگر که از آنها یاد گرفتیم و تا آخر هم استاد بودند و ما شاگرد .
میگوید: اگر کنار نقرهکار، قلمزن توانا نبود، کار سامان نداشت، باید قلمزن بوده باشد تا بعد از تمام شدن کار ما، نقشهای روی کار را قلمزنی کند، استادی میخواست، البته زنان استادان قلمزن در کار گاهی کمک شوهرانشان بودند .
باز نام آقا محمداسماعیل قلمزن، رجبعلی قلمزن، ماشاالله قلمزن و دختر رجبعلی قلمزن، برزبان استاد جاری میشود، البته سخت، که یادآوردن نامها بعد از آن همه سال، سخت است .
از مشتریها میپرسیم، اینکه مشتری با مشتری برای او چه تفاوتی داشت، میگوید: هیچ تفاوتی نداشت، هر کس آنچه سفارش میداد برایش درست میکردیم، اگر کار ما بود، اگر نه هم که بهسراغ دیگری میرفت، میان مشتریها خارجیها هم بودند، یا به دکان من میآمدند یا دکان دیگری، کالایی را میپسندیدند، میخریدند و میرفتند! ما با هم دوست و همکار بودیم و ماندیم .
و از دکانداریها، از این میگوید که خیابانهای شیراز دست در گردن هم داشتند! و آخرین دکانی که در خیابان طالقانی برپا کرد و ماند تا آخرین روز که دیگر همه وسایل را در صندوقی ریخت و زیر پلههای خانه جا داد و خانهنشین شد .
خوب گوش کن، خوب تماشا کن، حالا حرفهای استاد عبدالحسین اولیاسمیع، با آن لهجه غلیظ شیرازی، اصطلاحات نابی که برای معنا کردنشان چشم بهدهان پسر و دامادش میدوزی، تو را میبرد تا میانههای بازار زرگرها، در شیراز قدیم، راستهای که هنوز هست هرچند نهمانند دیروز، اما صدای چکشها در میان خشتهای قدیمی خانهها و دکانهای مانده از گذشته، پژواکی ابدی دارند .
میان بازار میگرداندت، صداها برایت آشنا میشود، چهرهها را بشاش و شاداب میبینی که در هر دکان به کار خود مشغول هستند و چه ذوق و شوقی در کار و کسب است و چه روزی و برکتی در کوی و برزن وجود دارد .
اما حقیقت امروز چیز دیگری است، حقیقت این است که تمام هنر استاد درمیان یک صندوقچه چوبی زیر پله خانه جدید او در خیابان زرهی شیراز، خاک میخورد و تنها روزی که دولتمردان این دیار از او یاد کردهاند در قابی روی تاقچه خانه قرار دارد .
لوح را میخوانی که در منتهای بیسلیقگی متولیان کنونی هنر نقرهکاری، آنها که بر سازمان میراث فرهنگی تولیگری میکنند، با خطی ناهموار و خودکاری بدرنگ و جوهری که بخشی از آن افشانده شده بر کاغذ! از استاد قدردانی کردهاند، که ای کاش چنین قدردانیهایی نبود !
تمام حقیقت امروز اینست که هنر محبوب استاد دیگر نابود شده است و در تمام شهر یک استاد نقرهکار واقعی پیدا نمیکنی که نقرههای دستساز را به تو عرضه کند، اگرچه هست دکانهایی که مدعی عرضه نقره دستساز هستند و به قیمتهای گزافی، سینی و شمعدانها را به مشتریانی که هنر دست را از هنر ماشین سوا نمیکنند، میفروشند .
شمعدانی به قیمت سه میلیون تومان و من میمانم که اگر آن شمعدان سه میلیون تومان قیمت دارد، پس این سینی و قندان و قاشق و جای استکان، چند صد میلیون تومان باید بهفروش برسد؟ !!!
حالا دیگر در همۀ شهر نه یکقلمزن و نه یک نقرهسازِ کار آشنا و کاربلد، یافت نمیشود، امروزه روز تنها بغضی است گم در میان گلوهایی که روزگاری کنده بر زمین کار میگذاشتند و کورهای میساختند و نقش و نگاری میپرداختند که لذت بخش بود و اصل .
امروز وقتی استاد اولیاسمیع را نگاه میکنی، دلگیر از همه کملطفیها، به آیندهای میاندیشی که دیگر هیچ کس نقرهکاری را بهخاطر نخواهد آورد، مانند بسیاری دیگر از هنرهای مردم شیراز، روزگاری که خیلی وقیحانهتر از امروز عدهای کار و تلاش مردمان این دیار هنرپرور و هنرمند پرور را سخره بگیرند و بیآنکه بهخاطر بیاورند که چه مردان بزرگی در این شهر، رازها با خود داشتهاند و در سینه نگهداشتهاند، فرهنگ شیراز و شیرازی را به هر کلامی سخیف جلوه بدهند .
استاد اولیاسمیع میگوید: بین هنر نقرهکاری شیراز و اصفهان تفاوت بسیاری بود، نقرهکاران اصفهانی، نقرهکاری ساده میکردند، اما نقرهکاری شیرازی، قلمزنی داشت، نقش و نگار و البته مشتریان نقرههای شیراز را بهتر میپسندیدند .
استاد میگوید: برای تهیه نقره، سکههای دوزاری(دوریالی) را از رجبعلیصراف و دیگرانی که سکه نقره میفروختند، میخریدیم، آب میکردیم و با آن اشیا را میساختیم، هرچه مشتری سفارش میداد .
میگوید: زمانی که به سربازی رفتم، دوران پهلوی اول بود(رضاخان) آن موقع سکهها عیارش ۹۵ بود، بعد یعنی زمان پهلوی دوم و دوران مصدق، سکههای نقره عیارش ۶۵ شد .
استاد برایم شرح میدهد که تفاوتها در عیار برای چه ارزش داشت: برای ساختن هر کالا باید نقره عیاری مشخص داشته باشد، اگر سرقلیان و آتشگیر میخواستی، باید عیار نقره ۹۰- ۹۵ باشد چون آتش نقره با عیار پایین را سیاه میکند، اما برای بقیه کالاها، نقره با عیار ۸۵ خوب است، نقره عیار بالا سفید و نرم است، نمیشود عیار صد برای نقره استفاده کرد .
اولیاسمیع که حالا باید کمی بلندتر با او سخن بگوییم تا بهتر بشنود، میگوید: دیگر توان کار ندارم، اگرنه تنها چیزی که دلخوشیم بوده و هست، نقرهکاری و نقرهسازی است، اگر بار دیگر هم متولد شوم، میروم پی نقرهکاری، هرچند حالا دیگر استادی نیست، دیگر بازارهم عوض شده، مثل قدیم نیست .
به گزارش ایسنا، استاد عبدالحسین اولیاسمیع، تنها استاد هنرمندی نیست که در این دیار زندگی میکند، در شیراز، شهر هنرمندانی از جنس کار و تلاش، تولید و صنعت، هنرمندانی که از ابتدای بازار وکیل تا انتهای آن، از ابتدای خیابان مشیر و وصال و سراسر لطفعلی خان زند و تمام کوچههای منشعب، هرجا که قدمتی دارد، دکان داشتند و کارگاه، با دستان هنرمند خود، از خاتم و منبت و گلیم و جاجیم و نمد و نقره و طلا گرفته تا فرش و کفش و گیوه و گالش، از مس و برنج و روحی و … هرآنچه که ذهن و گمان به آن راهدارد، میساختند و میپرداختند .
هنرهای دستی بیشماری که حالا استادان مسلم آن یا خانهنشین هستند یا سربهسینه خاک برده و به افلاک پیوستهاند.
خوب گوشکن، چشمها را با آب رکنآباد خوب شستشو کن، میشنوی، میبینی، صدا چکشهای هنرمندان، پاکی و زلالی و آینهصفت بودنشان را، مانند نقره، نقرهای سفید، نقرهای که تا آخر از سیاهی بهدور مانده، خوب دقت کن، ایکاش هنر این مردم را پاس میداشتیم و حرمتها را با زنده کردن دوباره نام هنرمندانش، همچنان حفظ میکردیم، آنگونه که شایسته این دیار و مردمش باشد .
به گزارش ایسنا منطقه فارس، استاد عبدالحسین اولیاسمیع، صبح روز نهم دیماه، در زادگاهش شیراز، چشم از جهان فروبست تا آخرین فرد از نسل نقرهکاران شیراز هم آسمانی شود.
این گفت و گو خرداد ماه سال ۹۱ در خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) منتشر شده بود.
ثبت دیدگاه