انسان موفق کسی است که در تاریکی دنبال شمع بگردد نه اینکه منتظر بشیند تا صبح شود.
مرادحاصل نادری دره شوری-آذر ۱۳۹۴ :
محمد بهمن بیگی درسال۱۳۲۲ به درجه لیسانس حقوق از دانشگاه تهران نایل آمد. با داشتن چنین رتبه ممتاز علمی و جایگاه بالای ایلی در آن برهه از تاریخ ایل و حتی مملکت، انتظار آن بود که ایشان به مسند مقامات عالیرتبه دولتی مثل وزارت و وکالت و… تکیه بزند. اما گویا عموی وزیر و دایی امیر نداشت! مهمتر این که فرزند کلانتر مغضوب دستگاه حاکم بود و مدت مدیدی را هم به همراه پدر و مادر و فامیل خود در تبعید به سر برده بود. علی رغم نبوغ سرشار و استعداد کم نطیر چنین مناصبی به او پیشنهاد نگردید. دادگستری ساوه و دزفول او را اغنا نکرد. کارمند بانک ملی شد. مدت کوتاهی بعد دریافت که شغل کارمندی هم طبع منیع و انتظارات بلند پروازانه او را قانع نمی کند.
زندگی ایلی و درد های فرزندان ایل هم لحظه ای رهایش نمی کرد. در ابتدا تصمیم به ادامه تحصیل گرفت. پذیرش دانشگاه ژنو در دست، بار سفر به اروپا را بست. زرق و برق شهر های اروپا و زیبایی های ساحل الب و هودسن او را جذب نکرد. به ینگه دنیا روی آورد تا شاید گم شده خود را باز یابد. خیابان ها، دانشگاه های آمریکا و رودخانه پتوماک هم چنگی به دلش نزد. فکر و خیالش در ایل بود اما از شماتت اقوام و سرزنش یاران هم در هراس بود. دلش در گرو جایی دیگر بود. هیچ چیز نمی توانست جای آنرا پر کند. ایل با زیبایی هایش و فرزندان ایل با درد های جان کاه آرام و قرار را از او ربوده بودند. طاقتش طاق شد. به موطن برگشت.
عکسی از محمد بهمن بیگی و همسرش در جوانی
به ایل خود عشق می ورزید. زندگی ایلی در جوار خانواده و دوستان و بزرگان و هم سن و سالان برایش دلچسب بود. وسعت دید و آشنایی عمیقش به تاریخ ایل و آینده نگری خردمندانه وی سبب گردید که نتواند به زندگی نیاکانش قانع بماند. خود را مشغول سیر و سفر و کوچ بین ییلاق و قشلاق نماید و به زیبایی طبیعت و شکار کبک و تیهو و کل و پازن اکتفا کند. گرچه از خانواده مرفه ایلی برخاسته بود اما در دوران تبعید مرارت ها کشیده بود. تحقیر ها دیده بود. مزه تلخ بی لباسی و بی غذایی را چشیده بود. با درد های جان کاه و محرومیت های کشنده قشر بی پناه عشایر آشنا بود، اما در دوران تبعید به عینه دیده و با پوست و استخوان لمس کرده بود.
فرزندان آواره عشایر را سزاوار این همه بدبختی نمی دانست. به فکر چاره بود. به هر دری می زد که جار رسی یابد و یاوری بجوید. دوستان زیادی را در مقامات بالای مملکتی داشت. به آن ها متوسل می شد. درد ها را باز گو می کرد. درمان را هم می نمایاند. راه حل ارائه می داد اما فریاد رسی نبود. دیدگاه سران مملکتی نسبت به ایل و زندگی ایلی منفی بود. آسمان ایل تیره و تار بود.
بهمن بیگی در پَسِ پُشت زندگی ایلی در پهنه طبیعت زیبا ، درد هایی را می دید که عذابش می دادند. زندگی هم ایلی ها بخصوص فرزندان بی پناه قشر پا برهنه و زحمت کش را مشاهده می کرد و آرام و قرارش را از دست می داد. او برای یافتن درمان این درد های مزمن آمده بود. درد را می دانست. درمان را هم شناحته بود اما تنها بود. به هر دری می زد باز نمی شد. حاکمان پا در یک کفش کرده بودند که اول اسکان و بعد دبستان. شاید آنها در مخیله خود به راستی راهی به جز این را متصور نبودند. شاید الگویی در پیش رو نداشتند. افق ها تاریک به نظر می رسید. در ها بسته بود. دست یاری دراز نمی شد. به نظر می رسید در آسمان ایل و فرزندان ایل تک ستاره ای هم نمی درخشد. راه ها تاریک بود. مسیر عبور نا پیدا.
مصر ترین افراد و امید وار ترین انسان ها در آن شرایط سخت ممکن بود سرخورده شوند و دست از تلاش بردارند اما بهمن بیگی علاوه بر صبر و استقامت و پشتکار خود، صاحب اندیشه و نبوغ بی نظیری نیز بود.
او در میان تاریکی های گسترده زندگی ایلی به دنبال شمعی می گشت. نمی توانست منتظر بماند تا صبح شود. به انتظار آینده نا معلوم نشستن را جایز نمی شمرد. می خواست کاری کند. فرزند تحصیل کرده ایل بود. خود را در مقابل کودکان بی نوای ایلش مسئول می دانست. با توجه به موقعیت اجتماعی و ایلی و خانوادگی به راحتی می توانست زندگی مرفهی را برای خود و خانواده اش دست و پا کند. اما او دغدغه دیگری داشت. زندگی خود را جدای از زندگی هم نوعانش نمی دانست. آسایش و آرامش خود را در گرو رهایی فرزندان ایل از زندگی رقت بار می دید.
درنگ نکرد. دست به کار شد. شمع را در تاریکی هولناک ایل یافته بود. در صدد بر آمد این شمع را با نور الفبا روشن نماید. وی قصد داشت با نور این شمع راه برون رفت را برای کودکان عشایر باز نماید. فرزندان ایل را به روشنایی روز رهنمون گردد. نظر صاحبان قدرت و امکانات و بودجه را بسوی این نورِ در دل تاریکی جلب نماید. ابتدای کار سخت بود. کلانتران و کدخدا های فرهنگ دوست یاریش دادند. حمایتش کردند. کم کم شمع شعله ور شد. تاریکی ها را به آتش کشید. راه روشن شد. فرزندان عشایر در راه روشن گام نهادند. مسیر عبور را یافتند. دیوار جهل و نادانی فرو ریخت. بیرق سواد و دانش بر افراشته شد. خرد و اندیشه بر سریر سلطنت تکیه زد. حاکمان و دولت مردان زمان از دور و نزدیک شعله و شراره ای را که از درون تاریکی ها سر برون زده بود مشاهده کردند. به تماشا آمدند. در دیدگاه های خود تجدید نظر نمودند. از حمایت دریغ نکردند. بقول استاد بهمن بیگی، ایل می رفت که انتقام قرن ها محرومیت را بگیرد اما به پایان راه نرسیده متوقف شد.
در نتیجه تلاش شبانه روزی و پشتکار بی مانند بنیانگدار تعلیمات عشایر محمد بهمن بیگی و مساعدت و فداکاری همکاران و همراهان بی ریای وی، موانع برداشته شد و راه علم و دانش و رفاه و آسایش برای قشر عظیم عشایر کشور برای همیشه باز شد. این راه روشن ابدی و برگشت ناپذیر است.
در برهه دوم عمر ایشان، این شمع فروزان سواد و دانش به چلچراغ نور افشان کتاب هایش تبدیل شد و راه آیندگان را چراغانی نمود. هم نسلان ایشان و چند نسل بعد از جمله نگارنده، شاهد تلاش ها بی وقفه این ابر مرد ایلی بودند و بودیم. نتایج خدمات ارزشمند ایشان را به عینه مشاهده کردند و مشاهده کردیم. به این باور رسیدند و رسیدیم که ما هم می توانیم چون دیگر اقشار جامعه، مهندس پر تلاش، طبیب حاذق، و قاضی و وکیل عادل، معلم دلسوز و مدیر مدبر و….. شویم.منبع:Morad Naderi
نامش جاوید، راهش پر رهرو و روانش شاد باد.
پانوشت اول فارس:
* «قره قاج! تو می خواستی غرقم کنی ولی من دست از دامنت بر نمی دارم، من تو را بیش از همه رودهای روی زمین دوست می دارم، من یک موج کوچک تو را با صدها الب، هودسن و پوتوماک عوض نمی کنم. قره قاج! می آیم ولی این بار می کوشم که بی گدار به آب نزنم و با کمک خداوند نهال های تازه ای در کنارت بنشانم و پل های استوار برایت دست و پا کنم…».(اگر قره قاج نبود، صفحه ۱۰۸)
نظرات