کارآگاه شفیقی خیلی سریع خواستار نمونه برداری از انگشتان جسد شد وبا همین روش مشخص شد جسد متعلق به یک سارق حرفه ای به نام احمد مهرگان است.کارآگاه شفیقی پی برد احمد مهرگان یکی از مشهورترین قفل بازکنهایی است که با وجود به دست آمدن ردپایش در ۱۵ سرقت طلا و جواهر توانسته با زیرکی خاصی ازچنگال عدالت بگریزد.
این مقتول دفترچه تلفنی داشت که ابزار کارش بود وقتی این دفترچه باز می شد خودکارهای بیکی را می دیدی که در قسمت انتهایش متههای شماره یک با حرارت بسیار به آن چسبیده بود و به صورت منظمی کنار هم چیده شده بود.
شکی نبود قتل به خاطر تسویه حساب درون گروهی است از این رو کارآگاه برای به دست آوردن ردپای قاتل همه پرونده های مقتول در زمینه سرقت طلا را تحت بررسی قرار داد.تجسس ها نشان داد احمد مهرگان پس از سرقت بزرگی در تهران با فرار به مشهد در پارکهای این شهر سرگردان شده تا این که به سرقتی از طلافروشی دست زده است.
همدست احمد مهرگان اعتراف کرده بود این دزد حرفهای وقتی وی را که از دوستان قدیمی اش بود در مشهد دیده است چون احمد شناسنامه نداشت از او خواسته است در هتلی با هم اقامت کنند .
مقتول با راه یافتن به هتل پی می برد زیر اتاق آن ها جواهر فروشی بزرگی وجود دارد دوستش را راضی می کند تا نقشه سرقت از این جواهرفروشی را اجرا کنند.
بدین ترتیب احمد مهرگان با استفاده از ابزار کارش شبانه شروع به تراشیدن کف اتاق می کند و در کمتر از ۷۲ ساعت در حالی که با روشن شدن روز او و دوستش ساک های پر از نخاله ساختمانی را از هتل خارج می کردند به لایه نازک سقف جواهرفروشی می رسند.
مقتول و همدستش در آخرین شب اقامت در هتل وقتی جواهرفروشی تعطیل بود سقف را خراب می کنند و با وارد شدن به محوطه جواهرفروشی احمد مهرگان دفترچه طلاییاش را به دست می گیرد و در چشم برهم زدنی با بازکردن گاوصندوق طلایی به ارزش ۳۰ میلیون تومان در سال ۶۵ به سرقت می برد.
بعد از شناسایی شدن احمد مهرگان در مجلس ختم وی مردی به نام بهروز حضور داشت که دستش را باندپیچی کرده بود.
افسر پرونده با توجه به این که ضربات بسیار زیادی به وسیله چاقو به سر و صورت و دیگر اندامهای احمد مهرگان وارد شده بود احتمال داد در این درگیری قاتل نیز مجروح شده باشد.
بدین ترتیب بهروز را تحت تحقیق قرار داد اما هیچ سرنخی از وی به دست نیاورد و تنها توانست دوست صمیمی و رزمی کار بهروز به نام فرید را شناسایی کند و وی را به اداره آگاهی احضار کند.
فرید وقتی در برابر بازجو قرار گرفت خیلی سعی می کرد خود را نبازد.
مقتول و همدستش در آخرین شب اقامت در هتل وقتی جواهرفروشی تعطیل بود سقف را خراب می کنند و با وارد شدن به محوطه جواهرفروشی احمد مهرگان دفترچه طلاییاش را به دست می گیرد و در چشم برهم زدنی با بازکردن گاوصندوق طلایی به ارزش ۳۰ میلیون تومان در سال ۶۵ به سرقت می برد
احمد مهرگان را میشناختی؟
خیر، نمی شناختم و نمی شناسمش!
بهروز، رو چطور؟
اون رو هم نمی شناسم!
می دونی احمد مهرگان کشته شده؟
دلیلی نداره بدونم، چون تا حالا به حضورش نرسیدم!
تو مطمئنی دروغ نمی گی؟
چرا دروغ بگم، مگه خبریه!
اونو باید از دوستت بپرسی؟
کدوم دوستم؟!
از بهروز؟
من، اونو نمی شناسم.
اما اون میگه نه تنها تو را می شناسه، بلکه با هم کار هم میکردید؟
چه کار می کردیم، نکنه توی یه باشگاه کاراته کار می کردیم.
اگه تو بهروز را نمی شناسی از کجا می دونی اون کاراته کار بود؟
همین جوری گفتم من از کجا اونو بشناسم.
ببین پای تو گیره، بهروز قتل احمد مهرگان را انداخته گردن تو؟
اون غلط کرده، من اون شب اصلا اونارو ندیدم.
کدوم شب؟
حالا که بهروز این طور گفته من هم می گم چه کارها با هم کردیم. من و بهروز از وقتی اون رئیس پرونده ۱۲ نفره رزمی کاران موسوم به سیاه پوشان بود با هم آشنا بودیم، در این اواخر هر دو با توجه به دوستی با احمد مهرگان به خونهها دستبرد می زدیم و فقط طلا می بردیم.
آخرین روزی که من بهروز و احمد را دیدم قرار شد همگی ساعت ۱۲ شب توی شهرزیبا دور هم جمع بشیم، تا به خانه یک بازاری که ۱۳ هزار سکه طلا توی گاوصندوقش داشت دستبرد بزنیم.
شب قرار، من هر چقدر صبر کردم خبری از احمد و بهروز نشد. من هم نگران شدم و پا به فرار گذاشتم.
بعد از این بازجویی وقتی ستوان شفیقی با یک دستی که زده بود توانسته بود کلید جنایت رو به دست بیاورد، فرید آزاد شد و دستگیری بهروز در دستور کار قرار گرفت.
هیچ ردی از بهروز در دست نبود تا این که شماره تلفن خانه وی به طور خیلی اتفاقی در اختیار افسر پرونده قرار گرفت.
وقتی با شماره به دست آمده تماس گرفته شد، بهروز خودش گوشی تلفن را برداشت، کارآگاه خیلی خونسردانه با معرفی خود از مرد رزمی کار خواست برای پاسخ دادن به پاره ای از پرسش ها ساعت ۸ صبح فردای آن روز در اداره آگاهی حضور یابد.
از سوی دیگر با توجه به احتمال فرار بهروز شماره وی ردیابی شد و خانه اش تحت نظر قرار داده شد.
هنوز ساعت ۸ صبح نشده بود که بهروز به همراه یک زن و بچه ای در آغوش در دایره یک قتل سابق حضور یافت و در برابر افسر پرونده احمد مهرگان نشست.
وقتی ستوان شفیقی متهم اول قتل احمد مهرگان را در برابرش دید و پی برد زن و بچه همراه وی همسر و فرزندش هستند، از بهروز خواست به خانه اش برگردد و فردای آن روز به تنهایی در آگاهی حضور یابد.
این اقدام که رئیس شعبه قتل را هم به تعجب انداخته بود بسیار بی سابقه بود. فردای آن روز در حالی که همه تصور می کردند بهروز دیگر به اداره آگاهی نخواهد رفت این مرد وارد شعبه شد و خود را به کارآگاه معرفی کرد.
می دونی چرا این جایی؟
برای احمد مهرگان اما من بی گناهم.
می شه دستتو ببینم؟
منظورت زخمشه! یه شب وقتی خانمم نبود می خواستم کنسرو باز کنم که دستم برید، همین!
یعنی اگر همسرت رو هم بیارم این جا همین داستان را سر هم می کند؟
شما این کار را نمی کنید.
مجبور باشم می کنم.
بنویس من احمد مهرگان را کشتم!
خودت باید بنویسی
اگر مطمئن بودی من قاتلم چرا دیروز دستگیرم نکردی؟
خودت چه فکر می کنی؟
نخواستی پیش همسرم ضایع بشم، راستشو بخوای به خاطر همین کارت بود که از دیروز فرار نکردم، چون فهمیدم می خواستی منو بازداشت کنی، خب من هم باید مرام داشته باشم و خوبی شمارو بی پاسخ نذارم.
نگفتی چرا احمد مهرگان رو کشتی؟
اون به من نارو زده بود، یک بار خیلی پول لازم داشتم حدود ۲۵ هزار تومان چون با این نامرد آشنا بودم از اون قرض خواستم اون به جای دادن قرض از من خواست باهاش برم دزدی تا اون پولو به دست بیارم.
من به خاطر مریضی همسرم این کار را کردم اما وقتی رسیدیم سر تقسیم پول، احمد غیبش زد تا این که مدتی بعد توی خیابان لاله زار دیدمش وقتی یقه اش را گرفتم کلی معذرت خواهی کرد و خواست با شرکت در سرقت ۱۳ هزار سکه ای نه تنها بخش زیادی از طلاها مال من بشه بلکه ۲۵ هزار تومان قبلی ام را هم به دست بیارم.
چی شد اونو کشتی؟
وقتی شب قرار رفتم پیشش اون منو مسخره کرد و چندتا تیکه انداخت. طاقت نیاوردم و زدم به بی خیالی این قدر به اون چاقو زدم تا دلم خنک بشه!
نظرات