اینها بخشی از اظهارات زن ۴۸ سالهای است که با افشای راز زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت:سالهای دور در یک خانواده پنج نفره و در جنوب کشور زندگی میکردم.
پدر و مادرم فرهنگی بودند و دو برادرم را نیز در بمبارانهای روزهای آغازین جنگ تحمیلی از دست داده بودم به همین دلیل پدر و مادرم توجه خاصی به من داشتند. من تنها فرزند خانواده بودم و همه نوع امکانات رفاهی در اختیارم بود تا این که با اتمام مقطع دبیرستان وارد دانشگاه شدم و در رشته ادبیات فارسی ادامه تحصیل دادم.
خلاصه در سال دوم دانشگاه تحصیل میکردم که روزی پدرم دچار ناراحتی قلبی شد، من که دست و پایم را گم کرده بودم هراسان با اورژانس تماس گرفتم و با کمک مادرم درحالی پدرم را به بیمارستان رساندم که تقریبا نفس هایش به شماره افتاده بود با وجود این پزشکان بیمارستان او را در بخش مراقبتهای ویژه بستری کردند تا این که با تلاش کادر درمانی به بهبودی نسبی رسید و با نظر پزشک معالج چند روز بعد از بیمارستان مرخص شد. پدرم را به منزل بردیم تا خودمان از او پرستاری کنیم. هنوز چند ساعت بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که پدرم مرا کنار تختش صدا زد و گفت: میخواهد راز مهمی را برایم بازگو کند.
دلهره عجیبی داشتم نمیدانستم پدرم چه رازی را در سینه دارد. با چشمانی متعجب کنارش نشستم و دستش را فشردم. پدرم در حالی که بغض غریبی گلویش را میفشرد و قطرات اشک به آرامی بر چهره زیبایش میغلتید نگاهی به چشمانم انداخت و گفت: هیچ وقت جرئت نکردم این راز را برایت فاش کنم، چون احساس میکردم آمادگی شنیدن این حرفها را نداری! اما امروز که با این بیماری دست و پنجه نرم میکنم و هر لحظه احتمال دارد با یک حمله قلبی ناگهانی از دنیا بروم با مشورت مادرت تصمیم گرفتم تا این راز را با خودم به گور نبرم و حقیقتی تلخ را برایت فاش کنم. پدرم ادامه داد: ۲۰ سال قبل زمانی که دختری سه ماهه بودی مادرت به دلیل ابتلا به یک بیماری صعب العلاج دارفانی را وداع گفت و پدرت نیز سرپرستی تو را به مادرش سپرد چرا که او در یکی از روستاهای استان فارس به تدریس مشغول بود و از سوی دیگر نیز به دلیل فوت مادرت حال و روز مناسبی نداشت. در این میان مادربزرگت که مخالف ازدواج پدر و مادرت بود نقشهای کشید تا پسرش با دختر دیگری و بدون دلبستگی به تو ازدواج کند. در این شرایط من و مادر کنونی ات به دلیل از دست دادن فرزندانمان دچار ناراحتیهای شدید روحی بودیم و به دنبال دختر کوچکی میگشتیم تا او را به فرزند خواندگی بپذیریم بالاخره از طریق یکی از دوستانمان با زن میان سالی آشنا شدیم. آن زن که مادر بزرگ واقعی تو بود وقتی ما را در آرزوی داشتن فرزند دید، مدعی شد از نظر مالی ضعیف است و توانایی نگهداری از نوه یتیم اش را ندارد او گفت: عروسم فوت کرده و پسرم در شهری دوردست مشغول به کار است و توانایی نگهداری از فرزندش را ندارد خلاصه من با پرداخت مبلغی پول، تو را از او گرفتم و این گونه دختر ما شدی و …
با شنیدن حرفهای پدرم تا چند روز در شوک بودم تا این که بیماری پدرم بهتر شد و مرا به منزل پدر واقعی ام در استان فارس برد. پدرم که فکر میکرد به گفته مادربزرگم در یک سالگی فوت کرده ام از دیدن من گویی روح تازهای گرفت و از شنیدن داستان زندگی ام بی نهایت خوشحال شد. من که با خواهر و برادر ناتنی ام روبه رو شده بودم ناگهان چشمانم به پیرزن بیماری افتاد که در گوشه پذیرایی اشک میریخت. پدرم گفت: او مادربزرگت است که با ما زندگی میکند، ولی توان حرکت ندارد. خلاصه یک سال از مادربزرگم پرستاری کردم و او در حالی که از دروغ گویی به خاطر تنفر از عروسش بسیار پشیمان بود دار فانی را وداع گفت؛ و من هم بعد از پایان تحصیلات دانشگاه، دبیر یکی از دبیرستانها شدم و از گناه مادربزرگم گذشت کردم. اکنون درحالی این سرگذشت را برای دانش آموزان بیان میکنم که دیگر پدر و مادرم نیز در این دنیا نیستند و …
نظرات