شاهنامهخوانی اول فارس: روزگار پادشاهی نوذر و نبرد زال با شماساس
شاهنامه فردوسی، حماسهای عظیم از اسطورهها و تاریخ ایران، به پادشاهی پرآشوب و کوتاه نوذر، پسر ستمگر منوچهر، اشاره دارد که پس از هفت سال حکومت بیتدبیرانه و ناتوانی در برابر حمله تورانیان به رهبری افراسیاب در دهستان، کشته شد و ایران را دچار ضعف و از دست دادن اقتدار سیاسی کرد.
هوشنگ جهانبخش| شاهنامه حماسهای منظوم، بر حسب دستنوشتههای موجود دربرگیرنده نزدیک به ۵۰٬۰۰۰ تا ۶۱٬۰۰۰ بیت و یکی از بزرگترین و برجستهترین سرودههای حماسی جهان، اثر ابوالقاسم فردوسی است که سرایش آن دستاورد دستکم، سی سال کار پیوستهٔ این سخنسرای ایرانی است. موضوع این اثر، اسطورهها و تاریخ ایران از آغاز تا حملهٔ اعراب به ایران در سدهٔ هفتم میلادی است که در چهار دودمان پادشاهیِ پیشدادیان، کیانیان، اشکانیان و ساسانیان گنجانده میشود.
در شاهنامه ، فردوسی به پادشاهی نوذر اشاراتی شده است.به گزارش اول فارس نوذر، در شاهنامه فردوسی، پسر منوچهر و یکی از شاهان پیشدادی ایران است. او پس از مرگ پدرش منوچهر به پادشاهی میرسد و دوران پادشاهی او هفت سال طول میکشد.
با مرگ منوچهر ایرانیان تقریباً قدرت و اقتدار سیاسی خویش را تا مدتهای مدید از دست دادند و اداره امور بدست زابلیان افتاد.
متأسفانه، پادشاهی نوذر با بیتدبیری و ستمگری همراه بود. او از مردم برید و به جمعآوری ثروت و خوشگذرانی روی آورد، که این امر باعث آشوب و شورش در کشور شد. با اینکه سام نریمان، پهلوان بزرگ ایران، او را نصیحت کرد و در ابتدا به او کمک کرد تا آرامش به کشور بازگردد، اما نوذر در نهایت نتوانست اوضاع را به خوبی مدیریت کند.
شاهنامه تلویحاً به این موضوع اشاره داشته اذعان مینماید که سام پیشوای زابلی تحت فرامین شاه ایران بود ولی سام در زمان نوذر پیر و فرتوت شده بود که هنگام حمله عظیم سپاه پشنگ به فرماندهی افراسیاب از دنیا رفت و به همین سبب پسرش زال نیز از یاری ایرانیان بازماند چون سرگرم ساختن مقبره برای سام بود.
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت …
… به سگسار مازندران بود سام
فرستاد نوذر بر او بر پیام
خداوند کیوان و بهرام و هور …
… برفتند و گفتند هر گونه دیر
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر …
… که این کی پسندد ز من کردگار
که چون نوذری از نژاد کیان
به تخت کیی بر کمر بر میان …
… گر آمرزش کردگار سپهر
نیابید و از نوذر شاه مهر
بدین گیتی اندر بود خشم شاه …
… چو آمد به درگاه سام سوار
پذیره شدش نوذر شهریار
به فرخ پی نامور پهلوان
جهان سر به سر شد به نوی جوان
به پوزش مهان پیش نوذر شدند
به جان و به دل ویژه کهتر شدند
برافروخت نوذر ز تخت مهی
نشست اندر آرام با فرهی
جهان پهلوان پیش نوذر به پای
پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندها را گشاد
سخنهای نیکو بسی کرد یاد …
… دل او ز کژی به داد آورید
چنان کرد نوذر که او رای دید
دل مهتران را بدو نرم کرد …
… به گردنکشان و به شاه رمه
برون رفت با خلعت نوذری
چه تخت و چه تاج و چه انگشتری …
… برین نیز بگذشت چندی سپهر
نه با نوذر آرام بودش نه مهر
شاهنامه پادشاهی نوذر را هفت سال ذکر میکند و در این مدت شاه توران از مرگ منوچهر خبر یافت و دانست که شاه جدید تدبیر و توان مقابله با سپاه توران را نخواهد داشت لذا سران و فرماندهان کشور را فرا خواند و موضوع حمله به ایران و انتقام تور – نیای زادشم – را مطرح و اجماع به حمله شد. پشنگ در پایتخت ماند و سپهسالاری لشکر را به پسرش افراسیاب سپرد. تصویری که شاهنامه به نمایش میگذارد یک تراژدی برای نوذر و ایرانیان است،
برین بر نیامد بسی روزگار
که بیدارگر شد سر شهریار
ز گیتی برآمد به هر جای غو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهای پدر در نوشت
ابا موبدان و ردان تیز گشت
پس از مرگ منوچهر و با اطلاع پشنگ، پادشاه توران، از وضعیت آشفته ایران، او پسر خود افراسیاب را برای کینهخواهی تور (برادر سلم و ایرج که به دست منوچهر کشته شده بود) به ایران میفرستد. در جنگی که در پای حصار دهستان درمیگیرد، نوذر توسط افراسیاب گرفتار و کشته میشود.
چو دشت از گیا گشت چون پرنیان
ببستند گردان توران میان
سپاهی بیامد ز ترکان و چین
هم از گـُرزداران خاور زمین
که آنرا میان و کرانه نبود
همان بخت نوذر جوانه نبود
نبد شاه را روزگار نبرد
به بیچارگی جنگ بایست کرد
ابا لشکر نوذر، افراسیاب
چو دریای جوشان بُد و رود آب
نوذر دو پسر به نامهای طوس و گستهم داشت، اما بزرگان ایران هیچیک از آنها را لایق پادشاهی ندانستند. با مرگ نوذر، دوران ضعف و از دست رفتن اقتدار سیاسی ایران آغاز شد و اداره امور به دست زابلیان (خاندان سام و زال) افتاد.
تاخته کردن شماساس وخزروان بر زابلستان
و دیگر که از شهر ارمان شدند
بکینه سوی زابلستان شدند
شماساس کز پیش جیحون برفت
سوی سیستان روی بنهاد تفت
خزروان ابا تیغ زن سی هزار
زترکان بزرگان خنجر گزار
برفتند بیدار تا هیرمند
ابا تیغ ونیزه وگرز بلند
زبهر پدر زال با سوگ و درد
بگورابه اندر همی دخمه کرد
بشهر اندرون گرد مهراب بود
که روشن روان بود وبیخواب بود
فرستادهٔ آمد از نزد اوی
بسوی شماساس بنهاد روی
به پیش سراپرده آمد فرود
زمهراب دادش فروان درود
که بیدار دل شاه توران سپاه
بماناد تا جاودان با کلاه
زضحّاک تازیست مارا نژاد
بدین پادشاهی نیم سخت شاد
زپیوستگی جان خریدم همی
جزین نیز چاره ندیدم همی
کنون این سرای نشست منست
همه زابلستان بدست منست
از ایدر چو دستان بشد سوگوار
زبهر ستودان سام سوار
دلم شادمان شد بتیمار اوی
برآنم که هرگز نبینمش روی
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدآن تا فرستم سواری دمان
یکی مرد بینا دل پر شتاب
فرستم بنزدیک افراسیاب
مگر کز نهان من آگه شود
سخنهای گوینده کوته شود
نثاری فرستم چنان چون سزاست
جزین نیز هرچ از در پادشاست
گرایدون که گوید که نزد من آی
جز از پیش تختش نباشم بپای
همه پادشاهی سپارم بدوی
دل خویش را شاد دارم بدوی
تن پهلوانان نیآرم به رنج
فرستمش آگنده هر گونه گنج
ازین سو دل پهلوانرا ببست
وز آن سوی بر چاره بازید دست
نوندی بر افگند نزدیک زال
که پرّنده شو باز کن پر وپال
بدستان بگوی آنچه دیدی زکار
بگویمش که از آمدن سر مخار
که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ
زترکان سپاهی چو پشت پلنگ
دو لشکر کشیدند بر هیرمند
بدینارشان پای کردم ببند
گر از آمدن دم زنی یکزمان
برآید همه کامهٔ بدگمان
فرستاده نزدیک دستان رسید
بکردار آتش دلش بر دمید
و دیگر که از شهر ارمان شدند
به کینه سوی زابلستان شدند
شماساس کز پیش جیحون برفت
سوی سیستان روی بنهاد و تفت
خزروان ابا تیغزن سی هزار
ز ترکان بزرگان خنجرگزار
برفتند بیدار تا هیرمند
ابا تیغ و با گرز و بخت بلند
ز بهر پدر زال با سوگ و درد
به گوراب اندر همی دخمه کرد
به شهر اندرون گرد مهراب بود
که روشن روان بود و بیخواب بود
فرستادهای آمد از نزد اوی
به سوی شماساس بنهاد روی
به پیش سراپرده آمد فرود
ز مهراب دادش فراوان درود
که بیداردل شاه توران سپاه
بماناد تا جاودان با کلاه
ز ضحاک تازیست ما را نژاد
بدین پادشاهی نیم سخت شاد
به پیوستگی جان خریدم همی
جز این نیز چاره ندیدم همی
کنون این سرای و نشست منست
همان زاولستان به دست منست
ازایدر چو دستان بشد سوگوار
ز بهر ستودان سام سوار
دلم شادمان شد به تیمار اوی
برآنم که هرگز نبینمش روی
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دوان
یکی مرد بینادل و پرشتاب
فرستم به نزدیک افراسیاب
مگر کز نهان من آگه شود
سخنهای گوینده کوته شود
نثاری فرستم چنان چون سزاست
جز این نیز هرچ از در پادشاست
گر ایدونک گوید به نزد من آی
جز از پیش تختش نباشم به پای
همه پادشاهی سپارم بدوی
همیشه دلی شاد دارم بدوی
تن پهلوان را نیارم به رنج
فرستمش هرگونه آگنده گنج
ازین سو دل پهلوان را ببست
وزان در سوی چاره یازید دست
نوندی برافگند نزدیک زال
که پرنده شو باز کن پر و بال
به دستان بگو آنچ دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار
که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ
ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ
دو لشکر کشیدند بر هیرمند
به دینارشان پای کردم به بند
گر از آمدن دم زنی یک زمان
برآید همی کامهٔ بدگمان
دوران پادشاهی نوذر بسیار کوتاه (حدود هفت سال) و پر از آشوب بود. او در ابتدا راه پدرش را ادامه داد، اما به سرعت به پادشاهی خودسر و ستمگر تبدیل شد. این رفتار او باعث شورشهایی در داخل ایران شد. با اینکه سام (پهلوان بزرگ ایران) با وساطت خود اوضاع را برای مدتی آرام کرد، اما بیتدبیری نوذر و آشفتگی در ایران، فرصتی را برای پشنگ، پادشاه توران فراهم آورد تا به کینخواهی تور (جد تورانیان که به دست منوچهر کشته شده بود) به ایران حمله کند.
کشته شدن نوذر بدست افراسیاب
سوی شاه ترکان رسید آگهی
که از نامداران جهان شد تهی
دلش کرد پر آتش زدرد وزغم
دو رخرا زخون جگر داد نم
چنین گفت که این نوذر تاجدار
بزندان ویاران من گشته خوار
چه چارهست جز خون او ریختن
یکی کینه از نو برانگیختن
برآشفت وگفتا که نوذر کجاست
کزو ویسه خواهد همی کینه خواست
بدژخیم فرمود که اورا بیآر
ببر تا بیآموزمش کارزار
سپهدار نوذر چو آگاه شد
بدانست کش روز کوتاه شد
سپاهی پر از غلغل وگفتگوی
سوی شاه نوذر نهادند روی
ببستند بازوش برسان سنگ
کشیدندش از جای پیش نهنگ
بدست آوریدندش آسیمه خوار
برهنه سر وپای وبرگشته کار
ابر شاه نوذر رد افراسیاب
برافگند دیده دلی پر شتاب
چو از دیر دیدش زبان بر کشاد
زکین نیاگان همی کرد یاد
زسلم وزتور اندر آمد نخست
دل ودیده از شرم شاهان بشست
بدو گفت هر چه که آید رواست
بگفت وبر آشفت وشمشیر خواست
بزد گردن نوذر شهریار
تنش را بخاک اندر افگند خوار
شد آن یادگار منوچهر شاه
تهی ماند ایران زتخت وکلاه
ایا دانشی مرد بسیار هوش
همه جامهٔ ارجمندی مپوش
که تخت وکله چون تو بسیار دید
چنین داستان چند خواهی شنید
رسیدی بجائی که بشتافتی
سرآمد کزو آرزو یافتی
چه جوئی ازین تیره خاک نژند
که هم بازگرداندت مستمند
پس آن بستگانرا کشیدند خوار
بجان خواستند یک بیک زینهار
چو اغریرث پر هنر آن بدید
دل اندر بر او یکی بر دمید
بیآمد خروشان بخواهشگری
بیآراست با نامور داوری
که چندین سرافراز گرد وسوار
نه با ترک وجوشن نه در کارزار
گرفتار کشتن نه والا بود
نشیبست جائی که بالا بود
سزد گر نیآری بجان شان گزند
سپاری همیدون بمن شاه ببند
بر ایشان یکی غار زندان کنم
نگهدارشان هوشمندان کنم
بزاری وخواری برآرند هوش
تو از خون بکش دست وچندین مکوش
ببخشودشان جان بگفتار اوی
چو بشنید زاری وپیکار اوی
بفرمودشان تا بساری برند
بغلّ وبمسمار وخواری برند
چو این کرده شد ساز رفتن گرفت
زمین زیر اسپان نهفتن گرفت
زپیش دهستان سوی ری کشید
از اسپان برنج وبتگ خوی کشید
کلاه کیانی بسر بر نهاد
بدینار دادن در اندر کشاد
بشاهی نشست اندر ایران زمین
سری پرزجنگ ودلی پر زکین
قلمرو حکومتی نوذر، ایران بود. در نهایت، در جنگی که در پای حصار دهستان (که به نظر میرسد منطقهای در شمال شرق ایران باشد) درگرفت، نوذر گرفتار افراسیاب (پسر پشنگ و سردار سپاه توران) شد و کشته شد. پس از مرگ نوذر، ایران بدون پادشاه ماند تا اینکه بزرگان ایران، زو طهماسب را به پادشاهی برگزیدند.
رسیدن زال بمدد مهراب
سوی گرد مهراب بنهاد روی
همی تاخت با لشکری جنگجوی
چو مهراب را پای برجای دید
بسرش اندرون دانش ورای دید
بدل گفت اکنون زلشکر چه باک
چه پیشم خزروان چه بکشمت خاک
بمهراب گفت ای هشیوار مرد
پسندیدهٔ در همه کار کرد
کنون من شوم در شب تیره گون
یکی دست بازم بریشان بخون
شوند آگه از من که باز آمدم
دل آگنده وکینه ساز آمدم
کمانی ببازو در افگند سخت
یکی تیر بر سان شاخ درخت
نگه کرد تا جای گردان کجاست
خدنگش بچوخ اندرون راند راست
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار وگیر
چو شب وروز گشت انجمن شد سپاه
بدآن تیر کدند هر کس نگاه
بگفتند کین تیر زالست وبس
نراند چنین در کمان هیچ کس
شماساس گفت ای خزروان شیر
نکردی چنین رزم را خیر خیر
نه مهراب ماندی نه لشکر نه گنج
نه از زال بودی ونه از آهن است
خزروان بدو گفت کین یک تنست
نه آهرمنست ونه از آهن است
تو از جنگ او دل مدار ایچ تنگ
هم اکنون که آرم من اورا بجنگ
چو خورشید تابان زگنبد بگشت
خروشی تبیره برآمد زدشت
بشهر اندرون کوس با کرّنای
خروشیدنی زنگ وهندی درای
دمان زال پوشید ساز نبرد
بر اسپ اندر آمد بکردار گرد
سپاهش نشستند بر پشت زین
سر پر زکین ابروان پر زچین
بیآمد سپهرا بهامون کشید
سراپرده وپیل بیرون کشید
سپه اندر آمد بپیش سپاه
شد از گرد هامون چو کوه سیاه
خزروان دمان با عمود وسپر
یکی تاختن کرد بر زال زر
عمودی بزد بر بر روشنش
شکسته شد آن نامور جوشنش
چو شد تافته شاه زابلستان
برفتند گردان کابلستان
یکی گبر پوشید زال دلیر
بجنگ اندر آمد بکردار شیر
بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پر خشم وپر خون جگر
خزروان بیآمد چنان کینهخواه
که شیر خروشان به پیش سپاه
چو دستان برانگیخت گرد نبرد
همانگه خزروان برآمد چو گرد
دمنده چنان بر خزروان رسید
برافراخت آن گرز را چون سزید
بزد بر سرش گرزهٔ گاورنگ
زمین شد زخون همچو پشت پلنگ
بیفگند و بسپرد و زو برگذشت
ز پیش سپاه اندر آمد بدشت
شماساس همیخواست که آید برون
نیآمد برون کش بجوشید خون
بگرد اندرون یافت کلباد را
بگردن برآورد پولاد را
چو آن گرز و شمشیر دستان بدید
همی کرد ازو خویشتن ناپدید
کمانرا بزه کرد زال سوار
خدنگی بدو اندرون راند خوار
بزد بر کمربند کلباد بسر
بر آن بند زنجیر پولادبر
میانش ابا کوههٔ زین بدوخت
سپهرا بکلباد بر دل بسوخت
چو این دو سرافگنده شد در نبرد
شماساس شد بیدل و رویزرد
گریزان شماساس و گردان همه
پراگنده چون روز باران رمه
پس اندر دلیران زابلستان
برفتند با شاه کابلستان
چنان شد ز بس کشته آوردگاه
که گفتی جهن تنگ شد بر سپاه
سوی شاه ترکان نهادند سر
کشاده سلاح وگسسته کمر
شماساس چون در بیابان رسید
زره قارن کاوه آمد پدید
که از لشکر ویسه برگشته بود
بخواری گرامیش را کشته بود
بهم باز خوردند هر دو سپاه
شماساس با قارن کینهخواه
بدانست قارن که ایشان کهاند
ز زابلستان تاخته بر چهاند
بزد نای روئین و بگرفت راه
به پیش سپاه اندر آمد سپاه
بگردان چنین گفت پس پهلوان
که ای نامداران روشنروان
به نیزه در آئید در کارزار
مگر کاندر آرید زیشان دمار
سواران سوی نیزه بردند دست
خروشان بکردار پیلان مست
نیستان شد از نیزه آوردگاه
ز نیزه نه خورشید پیدا نه ماه
همه هرچه بد لشکر ترک خوار
بکشت وبیفگند در رهگذار
برآن لشکر خسته وگشته خورد
بخورشید تابان برآورد گرد
گریزان شماساس با چند مرد
برفتند از آن تیره گرد نبرد